از آنچه باید می داشتم محرومم
و از آنچه باید می بودم دور
به دست دست های قهار تو
یا آواره ام به خیابان های پر ازدحام از شلوغی و فراموشی
یا مجبورم به حصاری که مامنش می خوانی و نیست
چگونه مامنی که گریزانم از آن به سردی و تاریکی کوچه های بن بست شهر
مرا نادیده گرفتی و بودنم را دروغ انگاشتی
تا جایی که وجودم نیز به زیر چرخ های مرکبت نیز احساس نشد
آرزو می کنم
کاش روزی
روزگار مرا
نه
... دیدن ادامه ››
برای ساعاتی بلند که دقایقی کوتاه
در بوستان های نازیبای شهر
که پلیدیشان را حتی قامت بلند درختان نیز پنهان نمی توانند
همگام من می شدی
آرزویم این است
و چه محال آرزویی