در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | نصرالدین بهاروند: #مترو_نوشت_2_(پشت_سری) از #نصرالدین_بهاروند به تونلی که قطار از آ
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:36:26
#مترو_نوشت_2_(پشت_سری)
از
#نصرالدین_بهاروند

به تونلی که قطار از آن می‌آمد نگاه کردم. صدای بوقش با لبخندی بر لبم همراه شد. جلوی پایم خط زردی بود که حریم مسافر با قطار را مشخص می‌کرد. روی خط ایستادم. فلِش‌هایی روی زمین کشیده بودن که محل توقف در‌های قطار را نشان می‌داد. خوشحال بودم از اینکه می‌توانم سوار بشوم و خود را به مصاحبه کاری برسانم. قطار ایستاد. روبه‌رویم را نگاه کردم. واگن قطار بود. درِ قطار یک‌متر سمت چپم بود. مردم هجوم برده بودند که سوار بشوند. زیر لب گفتم: «شانس مارو باش»! صدایی از پشت‌سر شنیدم که گفت: «لعنتی... نشد یه‌بار سر جاش وایسه»!
پشت‌سری دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشته بود و هول می‌داد. هرچند پاهایم لگد می‌شد اما از این اتفاق ناراحت نبودم. هرچند حس می‌کردم ناخن‏هایش به زودی قلبم را لمس می‏کند و مثل خون‌آشام‌ها با درآمدن قلبم به راحت‏ترین روش ممکن کشته می‏شوم، اما ناراحت نبودم. او هول می‌داد و من به پیش می‌رفتم. ... دیدن ادامه ›› خودم هرگز این کار را نمی‌کردم. کسی که فشار جمعیت رویش بود گفت: «آقا چه خبرته»؟ دیگری ‌گفت: «آقا هول نده»! من هم آرام گفتم: «من نیستم که... پشت‏سری‌ها هستن».
سوار شده بودم. همه کیپ‏تاکیپ ایستاده بودند. بعضی‌ها فیس‌توفیس مثل عشاقی که بر لب‌های هم بوسه می‌زنند. بعضی پشت‌به‌هم مثل آنهایی که با هم قهر هستند. بعضی دیگر پشت‏سر هم مثل آنهایی که در صف نانوایی ایستاده‌اند. من مثل صف نانوایی‏ها ایستاده بودم. گوشی‌ام زنگ خورد. هرکاری کردم گوشی را از جیبم دربیاورم نتوانستم. تکان که می‌خوردم بغل‌دستی‌ام می‌گفت: «آقا وول نخور»! پیرمردی ‌گفت: «زیرت میخه مگه؟... آروم وایسا دیگه»! صدای بلندگوی مترو شنیده شد: «ایستگاه شادمان...». گفتم: «بی‌زحمت راه بدین من پیاده شم»! لای جمعیت بودم. حس آنهایی را داشتم که برای اعدام برده می‌شدند و تقلا می‌کردند فرار کنند.
با حالتی رضایت‌بخش مثل آنهایی که دست دو جوان را در دست هم گذاشته باشند و حالا در مراسم بدرقه ماه‌عسل‌شان دور شدن‌شان را نگاه کنند، به قطار که از من دور می‌شد نگاه می‌کردم. زنگ موبایلم این لذت را از من گرفت: «جان دلم؟ دو دیقه دیگه پیشتم»! پیمان گفت: «خودت می‌دونی چه‌قدر به این کار نیاز داشتم...». ساعت مچی‌ام 9:30 دقیقه را نشان می‌داد و قرارمان ساعت ۹ صبح بود.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید