بادِر(بهادر) متولد ۶۱ است. متاهل و دو پسر چهار و یکساله دارد. مرد سخت کوش و خونگرمی است. امسال عید رفتیم پیششان .کشاورز زاده است. چند ماهی رفت عسلویه برای کار. خانواده اش هر روز تلفن می کردند که دلتنگیم برگرد. بادر طاقت نیاورد برگشت پیش خانوادهاش. قبل از گران شدن گوشت و پروازی شدن گوسفند ها، همین زمستان از سروستان سیصد چارصد گوسفند خرید و با کامیون فرستاد سمت بوشهر که گرمسیر است. خودش و خانواده اش هم با نیسان و وسایل مورد نیاز دنبال کامیون رفتند جنوب برای دامداری. از گرمسیر با گله راه افتادند به سمت سروستان تا گوسفندها خوب بچرند و حسابی پروار شوند. همراه ایلات. اوایل تعطیلات عید امسال رسیده بودند نزدیک جهرم. ما هم همان دوروبر بودیم. فهمید و زنگ زد که بیا و ما تعارف زدیم که انکار و بادِر اصرار. رفتیم سمت شان. غروب پیدایشان کردیم. نزدیکی های خُنج اتراق کرده بودند. رسیدیم و احوالپرسی. تا نشستیم.باجناق بادِر دوید سمت یکی از گوسفندها و کمی آب خوراند و چاقو و صدای بی زبان و پوست و گوشت و جگر. اعتراض کردیم که چرا کردید. بادر خندید که شما حبیب خدایید. «کاکو شما مهمون تهرونی مو هسید». رسمشان بود. نشستیم و خوردیم و هوا داشت تاریک میشد که یوردها* را آوردند و به پا کردند برای خواب. نشستیم تا آخرشب پیششان. کاش بودید و می دیدید که توی پود پود این چادرسیاه صفا بود و محبت. بادِر از قصه پدرش گفت و گفت که خدابیامرز اصرار داشته که حتما با دختری که دوست دارد ازدواج کند. پدر بادر،حاج بیژن، مرد با کمالات و بزرگی بوده. عاشق دختری از مرودشت می شود و می سپرد که ننه آقاش بروند خواستگاری و خودش می رود اجباری. برمی گردد. برایش عروسی می گیرند. ننه آقای بیژن، به جای دختر نشان کرده، خواهر ناتنی دختر را می گیرند. ننه ی بیژن بعدا گفته بود کمی تعلل کرده بودند و معشوقه بیژن را یک هفته پیش تر شوهر داده بودند. ساز و دهل و بیژن رفته بود توی حجله. دیده بود اکرم نیست. زده بود بیرون که «ای کیه ن عامو و قه ضیه چیه ؟» پدر اکرم گوشه حیاط سرش را پایین انداخته بوده و مادرش دویده بود سمت بیژن که «به پات میفتم کاکای نازم..قضات به چیشوم» که خدا تو را برای ما نگه داره و تا آخر عمر کنیزیته می کنیم و شرمنده ایم و کاری که شده حالا خجالت ما نده و آبروداری کن و دست ای دختر بیگیر و برو پی زندگیت و تا آخر عمر منت دارت می شم و سایه ت بالای سر ما و...خلاصه بیژن دیگر نشد آن مرد خوش مشرب و عاشقی که بود. نبود آن مرد پر حرف. نوزده بیست سالی با مریم زندگی کرد و بعد مریض شد و عمرش را داد به شما. بادِر پسر خوبی بود برایش. حالا هر ماه می رود سر خاک پدر.. هوای
... دیدن ادامه ››
مادرش را هم دارد. کنار سیاه چادر بادِر از اکرم هم گفت برایمان. بعد از ازدواج رفته بود بندر. بعد از یه مدت شوهرش در جاده جم فیروزآباد تصادف کرده بود و افتاده بود روی ویلچر. بادِر اکرم را پیدا کرده بود و بهشان می رسید. بادر از نگاه های با عشق و محبت اکرم هم گفت. که اندازه بچه های خودش دوستش دارد. این که خیلی وقت است عصرها کنار شوهرش دم در خانه می نشیند و نگاهش را می دوزد به سر کوچه. بعد از نیمه شب خداحافظی کردیم و برگشتیم و من دارم به اکرم فکر می کنم. به آن حجله ی بیژن و به مریم فکر می کنم و اینکه چه طور سالها با مردی که او برایش اشتباه شده بوده زندگی کرده؟