گوشه ای در افکارم برف می بارد
و من ناگهان یخ میزنم
دست هایت مرا از من بیرون می کشد
و من در قله افکارم صعود می کنم
با دست هایت پرچمی به وسعت قلبت در ذهنم میکارم
بهار می شود، شکوفه می زنم و امید گل می دهم
به تابستان لبخند میزنم و در من موسیقی بی کلامی فریاد می کشد
پاییز زودتر مى آید و من دوباره عاشقت مى شوم
پاییز را بغل میگیرم و به زمستان نمى دهم
اسماعیل_حاجی بودیان