مشتی علی کوچه های محله رو نگاه می کرد و می رفت
پسر بچه با دفتر مشقی که دستش بود، از کنارش رد شد
دیوانه نشسته بود کنار مغازه عطاری و مشتی علی همین جور که از کنارش رد می شد
چشماشون همدیگر رو دنبال می کرد اما جفتشون هم فهمیدن که فعلا با هم حرفی ندارن
بعد مشتی علی یه دستی تکون داد رو رد شد
برف میومد
مغازه خرازی پارچه های جدید آورده بود و بوی پارچه جلوی مغازه رو پر کرده بود
طوری که وقتی از کنارش رد می شدی می خواستی تمام روز رو با این بو و یک لیوان قهوه و آهنگ دیوانه من سر کنی
پارک خلوت بود به جز چند تا ورزش
... دیدن ادامه ››
کار که فکر کنم اگر ورزش نمیکردن از سرما یخ می زدن
مشتی علی سوار تاکسی شد و رفت سر کار...
تو تاکسی مشتی علی مدام با دستش بخار شیشه تاکسی رو پاک می کرد تا بتونه محله رو ببینه...