سوز و خشکی در چشمانم
لرزشی در حجره ی مانده به صفِ گفتن
کوه یخ دستانم
گرگرفته بدنی، مانده به صفِ تاختن
سرو خشکی به کنارم ایستاد
سرو سبز سابق
سروِ بالا و بلند قامتِ دیروزِ حیاط
.
چشم می بندم اندک اندک
بار دیگر دیدم
اما...
سرو ها بسیارند
.
شهر خاموش است، خفته.
باد می آمد
می فشارم دستم را به دوگوش
و به
... دیدن ادامه ››
یاد می آرم
خوش صدا بود پیشترها، نسیم
نعره میزد این بار
.
برگ آخر افتاد
سرو بیچاره جان داد
نفس آخر سرو
بین مشتِ عابر
برگ را پر پر کرد
شاد و سرمست و دمی انسان وار
دور میشد از آن مقتل گاه
میخندید بلند
میفشارم دستم را به دو گوش
نعره میزد این بار
چشم میبندم اندک اندک
بار دیگر دیدم
سرو ها بسیارند
.
میخزم بین گلو و پیراهن خویش
میفشارم دستم را به دهان
از پس حجره ام صدایی آمد
نوبت حنجره شد
و دو چشمی که دگر خشک نبود
آن صدا می لرزید
اما
نعره می زد این بار
منم آن سرو بلند
سروِ دیروز حیاط
که امیدش جان داد
و صدایی می گفت
سروها بسیارند.
وِی_دا