این نمایش تقدیم می شود به تمام کودکانی که در جریان جنگ جهانی دوم و در اوت 1945 به خاطر خطای انسانهای جنگ افروز و خودخواه، حق مسلم بازی کردن و لذت زندگی را از دست دادند. آنهاییکه در چشم به هم زدنی در موج یک انفجار عظیم و سپید، به جزیره های ناشناخته ای پرتاب شدند که راهی به بهشت داشتند و مانند پسر بچه ی نمایش هایکوی پاروزن یکدست، به خانه شان برنگشتند. این قصه تمام نشدنی خودخواهی آدم بزرگهاست. کاش زمامداران حکومتها کودکان بودند که بعد از قهرهای کوچکشان آتش جنگ برپا نمی کنند و با یک کلمه ساده "آشتی" دوباره بازی را از سر می گرفتند. کاش هیچ جای جهان پاروزن یکدستی نباشد که جنگ دست دیگرش را گرفته باشد. کاش پدرانی که به جنگ رفتند و برنگشتند، مادرانی که زیر آوار ماندند و کودکانی که در موجهای انفجار از جهانی به جهان دیگر کوچ کردند، قصه هایی بودند که در پایانشان می گفتیم، بالا رفتیم ماست بود، پائین اومدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود.... اما افسوس که قصه های تلخ جهان راستِ راست هستند.