تنهایی
فکر تو در تنهایی من کمین کرده است منتظر است دورم خلوت شود یا بخواهم کمی استراحت کنم یا بخواهم بعد از یک روز شلوغ کمی بخوابم همین که تنها شدم مرا گیر می اندازد.
فکر تو برایم تله پهن میکند مانند یک شکارچی ماهر که ماهرانه بلد است شکار خود را صید کند.
فکر تو سنگین است ، می خزد توی لباسم و نمی گذارد از روی تخت بلند شوم ، میرود روی زانو هایم می نشیند تا نتوانم حرکت کنم، زودتر از من کنار بشقاب غذایم می نشیند تا نتوانم غذایم را بخورم.
می رود توی کیفم تا نتوانم از روی زمین بلندش کنم ، آویزان میشود به گلویم تا نتوانم نفس بکشم، دستش را می اندازد به روی شانه ام و من هر بار زیر سنگینی اش
... دیدن ادامه ››
خم می شوم..!
اما تو یک روز بی آنکه بفهمی از چشم من افتادی و قرار نیست این را هرگز بفهمی.
چون دیگر باور دارم که ما زبان همدیگر را بلد نبودیم.
فکر میکنم من حرف زده ام ، حرف زده ام، حرف زده ام و تو انگار هرگز نشنیده ای که من چه می گویم..
و احتمالا حرف زدن های من بیهوده بوده است.کاش میتوانستم همین ها را به خودت بگویم و دریغ که دیگر نمی توانم!