نگاه تو این روزها چقدر شکاک شده! سالها پیش در خیابانهای خلوت این شهر چه دوستانه تر از کنارم می گذشتی آن سالها ساده تر به نا آشنایی چون من، لبخند میزدی...و امروز که از تو ساعت باران را یا نشانی کوچه کودکیمان را می پرسم با نگاهی شکبار یامی گریزی یا به باد نفرینم می گیری....دلم می سوزد برای درختانی که سالهاست در کوچه های نفرین شده این شهر خاکستری لبخند تو را به خود ندیده اند...گرمای دستانت کجاست پسر آدم ، نگاه مهربانت را می جویم،دختر حوا ....بی آنکه بی اندیشی در این میان از تو چیزی به یغما میرود که صاحب آن هستی و به من چیزی اضافه می شود که لایق آن نیستم