ذهنم مدام به حد درماندگی آدمی فکر می کرد که اومده بوده برای زیارت.شاید هم آورده بودنش. شاید قسمش داده بودند به جان آریا و به خاطر آینده اش. اما به هر حال اومده بود.با پای خودش.هر چند زنش زیر بغلش رو گرفته باشه.هرچند خدا نخواد.هر چند بمیره.هرچند تا مدتها،هر شب روز، ذهن یکی مثل منو درگیر خودش کنه...
"از این پست آخر بی برفی"
www.bibarfi.blogfa.com