در باب مهمان نوازی ،ما ایرانیان همیشه سرآمد خاص و عام بوده وهستیم و فرقی ندارد این ضیافت در خانه باشد یا در مغازه ی آشنایی و یا حتی در تاکسی .همیشه میزبان بار سنگین شاد کردن میهمانان خود را بر دوش داشته و از آنان گاها با خوش رویی تمام پذیرایی می کند.بخشی از مراسم مهمان بازی یاد آوری خاطرات تقریبا مملو از اغراق است ؛ که البته باعث شادی ما جوانان گشته و ما را با دل آوری ها ،ناموس پرستی ها و فرهنگ بسیار پربار گذشتگان آشنا می دارد اما در این میان محفل هایی نیز با خاطرات مراسم خواستگاری یا سربازی رفتن های سخت آن روزگارشاد می گردد. همه ی این ها را گفتم و شما عزیز جان خواندید که ما داستان تاکسی سواریمان را باز گو کنیم.
چندی پیش به همراه دختر خاله ی عزیز تر از جانمان سوار تاکسی شدیم ؛روی صندلی کنار راننده پسری همراه با یک عدد نوشابه ی خانواده ی بزرگ نشسته بود و البته اگر هرکسی در آن موقعیت و در آن گرما قرار داشت و آن نوشابه ی ذکر شده را می دید خود را اسیری می یافت در صحرای کربلا که آب بر رویش بسته شده و از تشنگی دارد له له میزند . ما نیزتمام حواسمان مشغول آن گوارای وجود بود که با صدای آقای راننده از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم که این جا نه صحرای کربلا است و نه ما داریم از تشنگی له له می زنیم . راننده :جوون این دیگه چیه (یاد آورمی شوم که ماه رمضان است) پسر با صدای دردآلودی که جگرمان را به درد آورد گفت: سربازم ، غذای پادگان رو نمی خورم، دارم با خودم می برم.
راننده با چهره ای هم چون چهره ی فاتحان سرزمین های دور گفت:«شما جوونا زیادی لوس شدید.می دونی اصن من کجا سربازی رفتم.»پسر:
«مگه کجا سربازی رفته اید.»راننده :«آخه اصن میدونی من کجا سربازی رفتم اگه بگم که شاخ در می آری.» پسر:«بفرمایید.» راننده : «من سربازیم تو جنگل
... دیدن ادامه ››
های الفا بود ،اصن می دونی یعنی چی، مارو وسط جنگل ول کردن ، بعدشم گفتن سی و پنج روز وقت دارید بیایید بیرون ، ما دو روز اول آذوقه داشتیم از روز سوم که آذوقه تموم شد ، رفتیم سراغ شکار، دوستمون یه گراز شکار کرد با همدیگه خوردیمش، روز بعدشم اولین شکارمو کردم؛ یه قورباغه گرفتم.» پسر :« شکار می کردید ؟» راننده :« آره پس چی از گشنگی می مردیم.» پسر:«مگه بهتون غذا نمی دادن .» راننده : «اینو باش وسط جنگل تنها بودیم . شکار اول یه ماربود گرفتم پوستشو کندم خوردمش.» پسر:«چه سالی سربازی رفتید؟.» راننده : «پنجاه و هشت پنجاه و نه.» پسر :« کرایه چه قدر می شه ؟ بعد از پل پیاده می شم.» راننده : «قابل نداره مهمون باش دو و هفتصد.»
پسر: «مار خوردید!! مگه سمی نیست!!» راننده : «اینو باش یه وجب از سر و تهش زدم ، خوردمش. »پسر:« آخه مگه سمی نیست! چه جوری با دست گرفتید؟ » چشمتان روز بد نبیند وسط خیابان فرمان ماشین رها گشت و صحنه ی گرفتن مار اجرا گردید و ما نمی دانستیم چگونه از خودمان یک ری اکشن به جا نشان دهیم که هم خدا را خوش بیاید و هم بنده ی خدا را .تنها شانسمان این بود که پسر بعد از پل پیاده شد و ما ماندیم به همراه یک داستان که برای مهمانان عزیز تر از جانمان با اغراق بازگو کنیم.