زندگی روزمره ی ساده و بی آلایش اما از دست رفتنی و نافرجام – که دکان خرت و پرت فروشی می تواند نماد آن باشد - را مردی استوارانه همچون مرگ به چالش می کشد؛ مردی که همچون مرگ ویرانگر است. نخست اطلسی ها را به عمد زیر کفش های شماره ی چهل و چهار خود له کرده و اکنون ، پس از نگاهی خیره و خشمگین به پاراوان گلدار کنار مغازه ، صندلی کوچک ظریف را در زیر هیکل تنومند خود خرد می کند. مردی چنین خشن و ویرانگر ، چگونه از میان جوراب ها ، شرابی رنگش را برمی گزیند و شرکت « زندگی مشترک » بنیان می گذارد؟!؟ چه سان چنین ویرانگری می کوشد تا به دوشیزه ی جذاب اما ساده بقبولاند که او در ناخودآگاه ( دل ) اش آن چنان از قناری – نماد اسارت در تنهایی – اش بی زار است که آرزو دارد ارزن توی گلوی قناری تان گیر کند و از بین رود؟!؟