نلی عزیزم!
چقدر عجیبه هیچ چیز جای خودش نیست . چهارساعت پیش تو تا دم در با من اومدی . تیپ و قیافه منو چک کردی . با انگشتت به ابروهام دست کشیدی تا میزونشون کنی...ابروهای من همیشه نامیزونه...با اون نگاه تیزبینت یه مو رو از گوشه کتم برداشتی بعد پابلندی کردی تا منو ببوسی و من بیام اینجا و از این برنامه باهات حرف بزنم.
تو امشب حقایق زیادی رو درباره من فهمیدی...حقایقی که خودت مدت ها بود فهمیده بودیش اما سعی میکردی به روی خودت نیاری...
نلی من متاسفم...متاسفم که چیزهایی رو که مدت ها بود سعی میکردیم از همه پنهونشون کنیم،امشب در مقابل میلیون ها نفر آشکار شد.
من معتقدم گذشته هیچوقت دست از سر آدم برنمیداره،حتی در تلخ ترین گذشته ها هم چیزهایی هست که نمیذاره آینده آروم باشه...ما خیلی وقته به بن بست رسیدیم و هیچکس بهتر از خودمون نمیدونه
... دیدن ادامه ››
چرا...
دالی عزیزم!
من متاسفم از ته قلبم متاسفم....
من این همه راه از سن پطرزبورگ به مسکو اومدم تا بهت بگم به استیو برگرد . باید مجابت کنم چشم به روی خیانت برادرم ببندی و به جوجه اردک هات فکر کنی که به مادر نیاز دارن . کار استیو بی شرمانه و خفت بار بوده اما از روی عشق نبوده ...حیوان درونش این کار رو کرده نه روحش...دالی میدونم که داری زجر میکشی اما باید بهم بگی هنوز اونقدری عشق بهش ته قلبت وجود داره...اونقدری که بتونی برادرم رو ببخشی...خوب فکر کن ببین میتونی ببخشیش؟
اگر نتونی ازش بگذری یعنی به راحتی ترجیح میدی که سرنوشت رو بپذیری...تو اونو دوست داری اونم تورو دوست داره،اما نمیتونی ببخشیش...پس باید تا آخر عمر این شرایط رو تحمل کنی...باید تا زنده هستی هربار که در آغوشش هستی به این فکر کنی که اون الان تورو در آغوش گرفته و در همین لحظه داره به پرستار جوجه اردک هات فکر میکنه...دیگه حتی از محبتی که پرستار به بچه هات میکرد هم متنفر بشی...مدام کارها و رفتارش رو مرور میکنی و مدام رمزخونی میکنی و هر روز بیشتر به سمت نابودی میری...
به خودت میای و میبینی تبدیل شدی به یه آدم افسرده و عصبی که روزی چندبار از کسی که عشقش رو دزدیده داره انتقام میگیره...
من باید اینارو بهت بگم و مجابت کنم به زندگی با برادرم برگردی اما ازم برنمیاد.
دالی عزیزم!
قطار داره نزدیک میشه و من میخوام برخلاف روال معمول داستان عشقم،میخوام بهت بگم از استیو نگذر...از خیانتی که برادرم بهت کرده نگذر...اگرم میگذری اشکال نداره اما ترکش کن....ترکش کن و سعی کن فراموش کنی با وجود همه سختی هایی که سر راه فراموش کردن هست...اگر میتونی دست جوجه اردکات رو بگیر برو یه گوشه دنیا بزرگشون کن اما با مردی که بهت خیانت کرده زندگی نکن...میدونی دالی ، من . معتقدم مردی که یک بار عطر زنی در نزدیکترین جای ممکن حس کرده باشه بازهم میتونه این کار رو بکنه و تو اگر امروز اون رو ببخشی اون فردا با کس دیگری این کارو میکنه و روزهای بعد تا آخر عمر دنبال بوهای مختلف میگرده و تو اگر خیلی زرنگ باشی تمام جوونیت رو بذاری تا بهش افسار بزنی اون در خیالش این کارو میکنه اما وقتی که دیگه هیچ کاری از دست تو برنمیاد...تو فقط باید بشینی و تماشا کنی که چطور در خصوصی ترین لحظات اون موقع که چشمهاش بسته است کس دیگه ای رو میبینه و تو فقط صدای شکسته شدنت رو بشنوی.
دالی....عزیزم!
قطار داره نزدیک میشه و ریل ها منو به سمت خودشون میکشونن...ریل ها دارن بهم میگن تنها راه انتقام گرفتن پناه بردن به ماست...این حداقل کاریه که میتونم بکنم؛اینکه صورت متلاشی شدم برای همیشه تو ذهنش بمونه...هرچند بوی عطرها همین رو هم از ذهنش پاک میکنه.