زندگی یه فرار کردن استمراریه؛ از یه مرحله به مرحله دیگه، از یه زمان به زمان دیگه، از یه جا به یه جای دیگه.
از یه آدم...
از یه خاطره...
از یه ترس...
گاهی از همه ی اونچه که بوده، یا حتی از همه اونچه که ممکنه پیش بیاد!
کسی چه میدونه، شاید مرگ آخرین فرار ما آدمهاست!
من هم از وقتی یادم میاد در حال فرار کردنم!
بچه که بودم، از زیر زمین خونه ی مامان بزرگ و تاریکیش فرار میکردم.
بزرگتر که شدم از شوفاژخونه ی مدرسه و صداهای ترسناکش...
یه روز به خودم
... دیدن ادامه ››
یه سنجاق قفلی وصل کردم تا تو خیالم از همه ی جن ها فرار کنم.
یه روز هم...
به خودم اومدم دیدم شب شده و تو خونمون نیستم.
ولی فرار بعدیم با همشون فرق میکرد؛ من بودم و همه ی چیزایی که انگار دیگه نبودن...