یک نگاه متفاوت
یادداشت حسین پاکدل در روزنامهی اعتماد
به بهانهی اجرای نمایشهای بالاخره این زندگی مال کیه؟ و مرگ فروشنده
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=3065697
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لاکپشتهای وارونه
اینروزها در کنار آثار دیگر، دو نمایش در تهران بر صحنه است که از پارهای جنبهها نباید راحت از کنارشان عبور کرد. یکی "بالاخره این زندگی مال کیه؟" نوشتهی برایان کلارک به کارگردانی اشکان خیلنژاد در تماشاخانهی ایرانشهر و دیگری "مرگ دستفروش" اثر آرتور میلر به کارگردانی نادر برهانیمرند در تئاتر شهر. اولی محصول تلاش هوشمندانهی گروهی جوان و خوشآتیه و دومی اثری سترگ و معیار از هنرمندانی باتجربه و بنام در تئاتر. دو
... دیدن ادامه ››
شاهکار نمایشی با دو موضوع کاملاً متفاوت از نویسندگانی خلاق، دو غول قلم با دو دنیای فکریی دور از هم- آرتور میلرِ امریکایی حداقل به اندازهی یک نسل از برایان کلارکِ انگلیسی جلوتر است. محصول دو کارگردان از دونسل؛ و بازیگرانی در هر دو اثر خوب و درخشنده، بهجا و در هر نقش به سهم خود جدی و عمیق. همه چیز این دو نمایش بیربطِ بههم است و به حسب ظاهر و ساختار فرسنگها با هم فاصله دارد؛ اما هر دو اثر در نهایت در یک مفهوم مشترک سرنوشتشان به هم گره میخورد. هر دو در یک بزنگاهِ حیاتی به یک وحدتِ نظری تقریباً همگون میرسند. این نکته همانا نگاه این دو اثر به پدیده اضمحلال، نیستی و مرگ است. تا کنون بسیاری از درامنویسان بزرگ، مرگ را در اشکال مختلف دستمایه کار خود کرده و آثار ماندگار زیادی در جایجای عالم با اتکا به این مفهومِ ازلی ابدی خلق کردهاند اما در این دو نمایش، بسیار حساب شده به درکی از عروج خودخواسته اشاره میشود با بهرهگیری استادانه و بجا از آن در پایان بندیی جاودانه در ذات اثر.
در متن برایان کلارک با ترجمه استادانه احمد کساییپور، شخصیتِ محوری، کن هریسون استاد پیکرتراشی دانشگاه در اثر تصادف دچار آسیب جدی شده و بعد از شش ماه تلاش بیوقفهی تیم پزشکی، اکنون از گردن به پایین فلج است و در حالت نباتی روی تخت بیمارستان تحت تداوم درمان است با این قطعیت که تا آخر عمر امکان بهبود حتی نسبی نیز ندارد. او در مرحلهای از مداوا دست به انتخابی شگفت میزند و در کمال صحتِ عقل مرگ خود خواسته را بر تداوم این نوع زندگی ترحم برانگیز ترجیح میدهد. و چون راه حلی عملی برای اجرای این نیت در بیمارستان پیدا نمیکند وکیلی استخدام میکند تا او را از بیمارستان ترخیص کند. پزشک معالج او دکتر امرسن که اتفاقا انسانی دقیق و منطقی است با این استدلال که خارج از محیط بیمارستان هریسون خواهد مرد، به شدت با این امر مخالفت میکند. عاقبت پرونده مورد مناقشه به دادگاه میرود و چون امکان انتقال بیمار به دادگاه ممکن نیست، قاضی نزد هریسون آمده و دادگاهی رسمی در اطاق بیمار تشکیل میشود. در نهایت قاضی با شنیدن استدلالهای طرفین با شگفتی و برخلاف انتظار رأی به ترخیص هریسون میدهد. و نمایش با پایانی غیرقابل انتظار به انتها میرسد.
آنچه در اجرای این متن جلب نظر میکند درک همهجانبه گروه از مفهوم سنگین سوار بر متن است و هماهنگی در اجرا به ویژه سکوتهای حساب شده و بهجا در موقعیتهای بحرانی و سرنوشت سازِ درام. خلیل نژاد به خوبی توانسته با انتخاب عوامل و چینش درست با یک طراحی بهظاهر ساده تمامیّت پیام تنیده شده در لابلای واژگان متن را به بهترین نحو در عمق ذهن مخاطب حک کند. اجرا مطلقاً ادا ندارد و تکتک بازیگران به اندازه و درخور، حضوری مؤثر دارند به ویژه در لحظاتی که از پس ایفای نقش محول، تبدیل به عناصر مکمل و شاهد برای صحنه میشوند به خوبی بازی در سکوت را القا میکنند. در مجموع هرکدام از شخصیتها علیرغم میل باطنی تحت رهبری یک رهبر ارکستر-کارگردان- سمفونی مرگ آگاهانه هریسون را به بهترین نحو مینوازند. و این مهم بهدست نمیآید مگر با همکاری و هماهنگی و شعور خودآگاهِ تکتک اعضای دخیل در خلق نمایش.
اما مرگ دستفروش که جزو آثار نمایشی برجسته و تأثیر گذار قرن بیستم است حداقل با فاصله زمانی زیاد نسبت به اثر برایان کلارک که بعدها خلق شد نوشته و اجرا شده است. نمایشنامهای بحث انگیز با خشونتهای پیدا و پنهانِ دوران تحولاتِ سیاسی و بحرانهای بزرگ اقتصادی در امریکای دهههای اول قرن بیستم. ادعانامهای تلخ علیه ارزشهای ظاهر فریب امریکایی که هنوز هم پا برجاست، فقط به لحاظ تکنولوژی شکل عوض کرده است. این اثر با دستمایه قراردادن زندگی ساده یک دستفروش - یا به تعبیر امروزی بازاریاب- بارِ درام سنگین خود را بر دوشهای نحیف یک شبهِ قهرمانِ از پیش شکست خورده سوار میکند. ویلی لومان پس از ربع قرن تلاش در سرازیری قرن دوم زندگی، از این همه تحقیر احساس شکست و یأس میکند و به ناچار راهی جز انتحار پیش روی خود نمیبیند؛ تا لااقل پس از مرگ خانوادهاش با دریافت حق بیمهی عمر تا حدودی در آرامش و امنیت فکری زندگی کنند. در این اثر که خودِ میلر معتقد است منطق آن بر بنیان عواطف و احساسات بشری بنا شده تنش و طپش اثر را بر پایه بیان حقایق تلخ و صریح بنا میکند که بر انسانهای فرودست جامعه هوار میشود. نمایشی سهل و ممتنع، به ظاهر ساده ولی فوقالعاده پیچیده و دربرگیرنده؛ بی شک این اثر یک تراژدی مدرن است. شاید مهیبتر از غالب تراژدیهای کهن و کلاسیک. تراژدی مضاعفی که روز به روز با توسعه و گسترش تمدن نوین در اشکال مختلف تکرار و در هر تکرار نو و گاه زایاتر میشود. بدین معنی که بیلی میتواند هرکسی در هرکجای عالم با هر فرهنگ و زبانی باشد. او همتایان بیشماری در تمام جهان دارد؛ موجودی مفلوک شده که جامعه و اطرافیان و حتی مناسبات خشن و بیرحم و سودپرستیهای کلان شیرهاش را کشیده و اکنون تفالهاش را- گاه با احترام و در بسیاری مواقع با بی احترامی و تحقیر- به گوشهای پرتاب کرده است. انسانی خرده پا، گرفتار در چنبره مناسبات و بازیهای دغلکارانه و فرصت طلبانه که اتفاقاً اصرار دارد تحقیر آن خرده پا را به رخش بکشد. بیلی عمری با این امید و رؤیا زیسته که پشتوانهای دارد. سابقه و صداقتاش در کار تضمین اعتبار اوست و این که بدین مناسبت دوستانی دارد بیشمار که در بزنگاهی از زندگی او را یاری خواهند داد، ولی وقتی واقعیت با بیرحمیی تمام رخ مینماید بیلی با خیالی واهی سعی در نپذیرفتن این شکست رقت بار دارد. او شهرت و عظمتی خیالی برای خود متصور شده همراه با غروری کاذب که با وزش طوفان اخراج از محل کار، تمام آن ساختهها فرو می ریزد.
نادر برهانیمرند با تجربه دو دهه تلاش مداوم در عرصه هنرهای نمایشی با بهره گیری از بازیگران مطرح و توانا که اکثریت آنان علاوه بر بازیگری به دفعات در مقام نویسنده و کارگردان ظاهر شده و موفقیتهای زیادی داشتهاند، این متن رام نشدنی را به صحنه کشاندهاند. این جمع مبارک با همدلی یکی از سرسختترین متنهای معاصر را همچون خوابی سیاه و سفید در معرض دید ما میگذارند. تسلط و اشراف نادر برهانی بر عنصر صدا - بخصوص کارکرد نمایشیی آن - خوابگردی و هذیان اثر را دوچندان کرده و ما را از میانه کار هیبنوتیزم میکند. از تیم روی صحنه و هدایت گر پشت صحنه همین انتظار میرفت. به نظر میرسد به نسبت اجرای قبل نادر برهانی از این متن، به اندازهی زمان بر او گذشته جلو افتاده و توانسته جمع حرفهای همراه خود را در بازیابیی فاخرتر اثر سهیم کند و این از درایت و تیزهوشی او ناشی میشود.
با اتکا به این دومتن سترگ هر دو اجرا چنان زلزلهای در تن آدمی درمیاندازد که تا روزها و شاید تا دم آخر فکر و ذهن مخاطب را از هجوم انبوه سؤالهای هنوز بیجواب رها نمیکند. چون همذات پنداری در این دو نمایش و با این اشکال اجرایی حد تصور ندارد بدین معنی که بیشعار به ما گوشزد میکنند هرکدام از ما کن هریسونها و ویلی لومانهای بالقوهایم. از یک سو زندگی ماشینی و عبور مداوم از هزارتوی سرسام سیمان و سنگ و آهن و زیستن در دل امواج زایندهی تروریست و خشک مغزی میتواند ما را به جای هریسون چون بوتهای خشک بر زمین بچسباند و از طرف دیگر روابط و مناسبات کشنده و بیاحساس اقتصادی میتواند ما را مچاله شده بر صندلی فرسودهی ویلی لومان بنشاند. انسان معاصر با تمام پیشرفتها اساساً تصادفی نمیمیرد بلکه از سر تصادف زنده است.
در مقام قیاس، دو شخصیت محوریی این دو اثر تا لحظات آخر با رؤیاهای خود زندگی میکنند و حاضر نیستند واقعیتِ تحمیلی را هرچند در جلد دلسوزی پذیرا باشند. هر دو با عزت نفساند و ترحم دیگران را تاب نمیآورند. هر دو پر شور، پر حرارت و احساساتیاند و همین امر آنان را از پای در میآورد. هر دو زنانی را در کنار دارند که پابه پای آنها میسوزند و آب میشوند. یکی مادر کن هریسون که برخلاف تصور اولیهی او، چنان با شهامت با موضوع برخورد میکند که حیرت صحنه را بر می انگیزد و دیگری لیندا، همسر ویلی لومان که در تمامی سالها رنج و مشقت علی رغم بی وفایی ویلی چون کوه پشت او و خانواده ایستاده است.
در اثر اول جایی در انتها کن هریسون به قاضی میگوید: "من میخوام این واقعیت به رسمیت شناخته بشه که من در واقع مردهم و تلاش مصرانهی بیمارستان برای حفظ این توهم زندگی، زیر پا گذاشتن حرمت انسانه و ظالمانهس"
دو شخصیت محوری این دو اثر عاقبت حکم لاکپشتهای وارونه و رها شده در هرم آفتاب را پیدا میکنند. و این جمله در موردشان صدق میکند که:
مار، آزادی را در پرواز میبیند
پرنده، در عبور از قلمرو عقاب
لاکپشت وارونه، در مرگ.