فارغ از اینکه کاری اوانگارد باشد یا نباشد، کمدی باشد یا نباشد، سورئال باشد یا نباشد، اقتباس باشد یا نباشد، کپی باشد یا نباشد و .هزاران دستهبندی دیگر،
هر مخاطب، اعم از مخاطب باسواد و بیسواد، تیاتری و غیرتیاتری، تازهوارد و قدیمی، لاکچری و روشنفکر و هزاران دستهبندی دیگر
(لعنت به همه دستهبندیها در معنای عامشان)
حق تمام و کمال ابراز و اظهار نظر دارد..به هر شکلی که خودش دوست دارد..مخاطب است و این حق طبیعی اوست
اما این اظهار نظر، مادامی در قالب حق طبیعی او میگنجد که اولا بقیه مخاطبان و داشتهها و نداشتههایشان را نشانه نرود و دوما این ابراز احساسات و اظهار نظر او شامل تئوریسازی در بابهایی که بر آنها احاطه ندارد نشود.
منِ مخاطب، نظرم را هر گونه که خواستم در باب اثر بیان میکنم، و این موضوع
... دیدن ادامه ››
قطعا سلیقهای و دارای برداشتهای متفاوت است و یک جواب واحد ندارد،
اما زمانی که نظرم را بیان میکنم و اول از همه بقیه را مورد سرکوب قرار میدهم یا بر چیزی که احاطه ندارم، نظریهای کلی سوار میکنم و به خورد بقیه میدهم، آنجاست که محل مناقشه و جنجالهای بیسرانجام را فراهم میکنم.
--------------------------------------------------------------------
اما موی سیاه خرس زخمی [همگی برداشت شخصی]
با یک بروشور و طراحی تمام مساواتی
اوانگارد را رها کنیم و خود حس کار و داستان را بسنجیم [بنده نه اوانگارد میدانم چیست، نه ادعایی دارم :)]
اما همین ابتدای کار، یکی از محلهای اصلی مناقشه را کمی سبک سنگین کنیم:
بحث اقتباس و داستان کپی و کارهای در کل کپی را میگذاریم کنار، چون کاملا بیرون از موضوع بحث قرار میگیرند. اینکه این کار دارای ایدههای [به زعم بعضیها دزدی] غیر اوریجینال است را این گونه نگاه کنیم>>>آیا در دنیا ایدهای تماما اوریجینال داریم؟؟ بحث فلسفی یا سفسطه نمیکنم، اما تقریبا هیچ فردی بدون جهانبینی و مرور کارها و تجربیات دیگران و برداشتها و زندگی خود با تجربیات دیگران چیزی برای عرضه ندارد..مهم این است که درک و فهم شخصی خود از کارها و تجربیات دیگران را از فیلتر تفکر و جهانبینی و تجربه خود گذرانده، تکرار مکررات محض نکند [اقلا اینها نظر بنده است.]..حال، کار هملت آقای اوسترمایر را جابر رمضانی برداشته و عینا روی صحنه آورده، به گمانم کمی بیانصافیست..اما سبک اوسترمایر در کارش پیداست؟؟ بله! آیا تماما ایدهها و میزانسن و غیره از هملت اوسترمایر آمده؟؟ رجوع کنید به صحنههای آن نمایش، و عادلانه قضاوت کنید..بنده گمان نمیکنم اینگونه باشد..و اثرِ جابر رمضانی در موی سیاه خرس زخمی پیداست؟ بیانصافیست بگوییم که نیست!
برویم سراغ خود اجرای نمایش
شروعی کاملا مسحور کننده و شاید سینماتیک
به غایت اتمسفریک
اما شاید زیاده از حد، نمایشی
متن، در نگاه کلی بسیار آشفته مینماید
اما خردهروایتهای جذاب و دلنشینی دارد
ترکیب تکنیکهای نسبتا جدید و مناسبی دارد
پرتابههای تکنیکی به بیرون از خردهروایتها، شاید از نظر روایی مشکل داشته باشد
اما جذابیت دارد و کشش مخاطب را با ایجاد مشکل روایی قمار میکند
خردهروایتها پیامهای دربطن مناسبی دارد، سیاسی، اجتماعی، فلسفی، ...
اما از متن بیرون نمیزند و گلدرشت جلوه نمیکند
ظرافتهای نمایشی کار بسیارند، نامگذاریها ظرافت دارند، حرکات و صداها و آواها همه ظرافت دارند
اما بعضی دیالوگها به سر و شکل کار نمیآیند و مانند الصاق اجباری "این هم باشد خوب میشود" جلوه میکنند
لزومی بر بیان وجود همه مشکلات یا مسائل هستی در یک نمایش نیست
بازیها آنطور که انتظار و توقع میرفت، نبودند..حتی حامد رسولی با بازی خوبش از خود کاملش دور بود
بازی فربد فرهنگ در نقش دکتر، بسیار چشم نواز بود و طراحی بازی دقیقی بر روی صحنه داشت
محمد علیمحمدیِ خاصی ندیدیم..اصغر پیران، خودش بود و به اندازه..گورکنها خوب
بازی و نقش مینا زمان، کامل درنیامده بود و طراحی نقشاش به واسطه متن، جاهایی بیرون میزد و جایگذاری دقیقی در کار نداشت..همان الصاق اجباریها.
موسیقی و نور کار بسیار خوب بود..شاید موسیقی در جاهایی برای بعضی مخاطبان آزاردهنده بود که تعمد کارگردان در این امر تقریبا قابل درک بود
اوج و فرودهای سینماتیک کار، بسیار جالب و خوب جایگذاری شده بود و ریتم خاص و عجیبی به کار داده بود
که مانند شمشیری دولبه بعضی از مخاطبان را محکمتر در جای خود به دقت و همراهی بیشتر دعوت میکرد یا آنها را خسته و دلزده میکرد.
کارگردان روی این ریتم خاص، ریسک کرد.
متن به واسطه آشفتگی، همراهی صد در صدی را از مخاطب میگرفت
که این بخش کار، کاملا سلیقهای بود..من جاهایی از متن جدا شدم و در خیال بودم و جاهایی خسته و جاهایی همراهِ مطلق
اما موضوعی که در آخر میخواهم آن را عنوان کنم، یک برداشت کاملا شخصی از متن کار است که تقریبا مطمینم از دید نویسندگان کار تا حد خوبی دور بوده است :)
ولی به دفعات، المانها و تأییدکنندههایِ این برداشت خودم را در کار دیدم و با آنها از ظن خود همراه شدم:
من "بود"م
کاراکترِ گذشته
خرسی زخمی
با درگیریهای همیشگی
در رفت و برگشت بین هویتهای عاریهای
گاهی خرس، گاهی سگ
اما همواره در تعارض با لذت آنی
با حال
با "من هستم"
حضور همیشگیِ گورکنها در محیط خانه، همواره مشغول کار، حکایت از کند و کاو همیشگیِ گذشته بود
گاه، فراری به جلو با فراموشیِ دوستان یا همکیشانِ گذشته
خرسِ زخمیِ گذشته
همواره خطرناک
اما موی سیاهِ این خرس زخمی، تنها غنیمت مورد اعتنا از گذشته
همه را به ویرانی میکشد
خود نیز در تلاطم گذشت یا ماندن
نمایشی در کل، شایسته تجربه کردن
در آخر، از همه نظرات شخصی بنده با آرامش عبور کنید و خشمی در شما نماند :)