کاش میشد برگشت. مثل یه سری از بازیهای کامپیوتری، میرفتی توی خونهای و زندگیت رو تا اون نقطه ذخیره میکردی و میرفتی دنبال زندگی کردن یا بهتر بگم اشتباه کردن. تا اینکه راه درستو پیدا کنی. هر وقتم که اشتباه کردی برمیگشتی و از جایی که ذخیره کرده بودی ادامه میدادی. میشد خیلی چیزا رو جابجا کرد. میشد خیلی کارا رو نکرد. میشد خیلی حرفا رو نزد. یه وقتایی نیومد. یه روزایی نخوابید. یه ساعتایی زودتر بیدار شد. یه لحظههایی طلوع خورشیدو دید. یه ثانیه هایی بیشتر خندید، کم تر بغض کرد، آروم تر حرف زد، بیشتر زندگی کرد. حالم از زمان بهم میخوره، از این چند دقیقه متنفرم.