خلاصه داستان: نویسنده تنها بود، مرگ در زد، دوستش از زیر درخت آمد. زن تنها ازپشت خمره شراب برهنه به سمتش آمد، از راه دور دخترکی با سطل آب آمد.فریاد کشید.نویسنده فریاد کشید.او میخواست رها باشد.اما عهدنامه هنر گریبانگیرش بود، رهایش نمی کرد، نمی کند، نخواهد کرد.