خلاصه داستان: بر درختان صنوبر خورشید دمیده است. زن به یاد دارد در کنار صنوبرهای رقصان به عقد مردش درآمد. در آن روزگار، صنوبرها هنوز قلمه بودند. اکنون زن در انتظار مردش است که سالیانی ست از خانه رفته است. زن امید دارد مردش روزی به خانه بازگردد. از زن فقط دستهای استخوانی اش مانده است. با این دستان گیسوان دخترش را شانه می کرد و بر آنها گل شمعدانی می آویخت ...