فاوست: مارگریت به خاطر عاشق شدن اعدام شد اما تو این دنیایی که من ساختم انسانها دارند به خاطر یک شعر یک کتاب یا یک حرف سیاسی کشته میشن
مفیستو: تقصیر تو نیست تو یک دنیای مدرن این چیزها عادیه
فاوست : اما من نمیخواستم این طور بشه لعنت به من( دکتر فاوست زانو میزند و اشک میریزد)
فاوست :یک شب که داشتم پهلوی یک دختر 11 ساله رو میشکافتم تا از مرگ نجاتش بدم چهره معصومشو دیدم که داشت توی تب میسوخت اون موقع بود که برای اولین از خدا چیزی خواستم. خواسته ام این بود که اونو به من ببخشه و بذاره زنده بمونه اما اون دختر همون لحظه مرد حتی امانش هم نداد
مفیستو: حتی امانش هم نداد (با تمسخر)