روزهای تعطیل گالری: دوشنبهها
نوشته مازیار اسلامی درباره نمایشگاه:
از واژگان پرکاربرد ادبی «دیده» است، به معنای چشم، همان جهازِ نگاه کردن، تماشا کردن و دیدن. در عین حال ماهیت نحوی واژه صفت مفعولی است، اشاره دارد به آنچه دیده میشود، به آنچه پیرامون ماست و با چشمان ما دیده میشود. عجیب است که واژۀ معادل دستگاه بینایی، بیش از آنکه ناظر به فاعل، سوژه، فرد باشد به مفعول، ابژه دلالت دارد. چشم یا «دیده» نه آن چیزی است که میبیند، بلکه آن چیزی است که دیده میشود. «دیده» همان بالقوگیای است که حضور ما، با تعیین میدان دید، بالفعلاش میکند.
عکاسی هنر کشفِ دیده یا همان چشم است. با عکاسی، چشم یا دیده آشکار میشود، کشف میشود. زمانی پیکاسو به دورا مار، عکاس و معشوقش گفت: «در هر عکاس بزرگی یک نقاش فوقالعاده به دام افتاده است، نقاشی که نمیتوان او را از بند رست». هر عکسی، همزمان یک نقاشی را هم به دام میاندازد. نقاشی به لحاظ تاریخی رسالتش ترسیم میدان دید بود و عکاسی به میانجی نقاشی به دام افتادهاش، به خود دیده، چشم میرسد. در هر عکسی یک نقاشی همچون طعمهای است برای رسیدن به شکار اصلی «دیده».
2- این نمایشگاه که موضوعش سگهای رنج دیده، درد کشیده و رهاشدۀ پناهگاه وفا است، در کنه خود بر رسالت تاریخی عکاسی شهادت میدهد: «دیده»ها. در دیدههای آکنده از رنج، درد، عذاب سگهایی که برخیشان از سوی اشرف مخلوقات مورد تجاوز قرار گرفتهاند و برخی دیگر به شدت کتک خوردهاند. عکسها به درون «دیده»ها نفوذ میکند. آن نقطهای که سوژۀ رنج دیده با ابژۀ «دیدۀ» رنج یکی میشود. خیره شدن طولانی به آن عکسها دشوار است، چرا که هنگام تماشایشان عکسها یکسر تبدیل به خودِ «دیده» میشوند. آنها به تماشای ما نشستهاند، آن هم درست زمانی که ما میپنداریم در حال تماشایشان هستیم. در خیره شدن همزمان انسان و حیوان به هم مغاکی عظیم و برنگذشتنی شکل میگیرد که تنها زبانِ مشترک دیدههای خالی، سرد، رنجور، دلزده و افسرده هر دو طرف است که به بطن جان هم راه مییابند. این عکسها از دستور زبان افسردگان تبعیت میکنند و بنابراین عاری از هر نکته تماشاییاند. از هر آنچه که نمایشی باشد، آن هم در زمانهای که نمایشگاه مکانی است برای توصیف همزمان محل نگهداری خودروهای وارداتی و هنرهای تجسمی.
نگاه خیره و طولانی ما به عکسها، از یک عکس به عکس دیگر، مواجهه با مخلوقاتی که زاده شدهاند تا انبان عمرشان را با پیاله رنج و درد پر کنند، کیفیتی کمیاب خلق میکنند: لمس کردن به جای تماشا کردن این بیرمقترین و رسواترین کنش دوران ما. عکاس توانسته است از پیوند میان زندگی شیمیایی خود و سگ پناهگاه ترکیبی نیروزا و انفجاری خلق کند، چیزی همچون مصرف متوالی آمفتامین، بنزدرین و مورفین
3- نزدیک به هشتاد سال پیش، در اردوگاه استالاگ در حد فاصل برمن و هانوفر، امانویل لویناس به همراه بسیاری دیگر از هم کیشانش دورۀ پررنج کار اجباری را میگذراند. او همچون دیگر ساکنان اردوگاه، در طول سه سال حیاتِ برهنه ناب در اردوگاه نه با اسم که با یک شماره خطاب قرار میگرفت. نه مجاز بود که در چشم یک آلمانی خیره شود و نه هیچ آلمانی دیگری، حتی خانواده نظامیان به آنها مینگریست. گویی در مقام یک انسان وجود ندارد. همچون مخلوقات مادون نژاد انسانی. عاری شدن از وجود انسانی در اردوگاههای کار پیش از هر چیز از طریق غیرفعال شدن «دیده« و چشم رخ میداد. یا به عبارت دقیقی که در زبان فارسی تصریح شده از طریق «نادیده» گرفتن، هم به معنای از کار انداختن خودِ چشم یا نفیِ «دیده» . هم حضور نداشتن در میدان دید، هم «ندیدن» و هم «دیده نشدن» که همزمان در واژه «نادیده» مستترند. نخستین مرحلۀ ورود به حیات برهنه با حذف «دیده» رخ میدهد. در این اردوگاه تنها یک سگ ولگرد بود که به حضور زندانیها واکنش نشان میداد: با نگریستن به آنها، چشم در چشم شدن با آنها، بالا و پایین جهیدن و پارس کردن. یهودیها او را «بابی» صدا میزدند و بهشدت دلبستهاش بودند، چرا که تنها حلقۀ اتصالشان با جهان در مقام انسان بود، تنها مخلوقی که مجاز بودند به او بنگرند و تنها موجودی که به آنها مینگریست. بابی که احتمالاً مهمترین سگ تاریخ فلسفه است، به قولِ لویناس «واپسین سوژۀ کانتی» در آلمان نازی بود که شاید ندانسته مهمترین و دشوارترین کنش اخلاقی آن زمان را انجام میداد: تأکید بر باشِ انسانی کسانی که جملگی از آن محروم شده بودند، واپسین حلقۀ اتصال آدمیانی فراموش شده به وجود انسانی از دست رفتهشان. به قول لویناس «تنها با حضور او وجود ما حقیقتاً ممکن شد».