چاپ شده در روزنامه اعتماد به تاریخ دوم اردیبهشت نود و هشت
میان شکوفایی و فروپاشی
نوشته محمدحسن خدایی
نمایشنامه تحسینشدهای چون «اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنین کره ماه» نوشته پُل زیندل، یادآور تقابل والدین و فرزندان است. غیاب پدر و حضور مادری که سعی دارد اقتدار خود را تا نهایت ممکن اعمال کند. نتیجه فاجعهبار است اما موجب خودآگاهی شخصیت خلاق و خیالپردازی چون «تیلی» میشود. همان دخترکی که در مواجهه با رنج زمانه، به اتم و نیروهای رهاییبخش آن پناه برده و در پی ساختن جهانی یکسره تازه است. «بئاتریس» در جایگاه مادر، از پس سالها ناکامی، نگاهی کمابیش تلخ به جهان دارد و «شکوفایی» فرزندش را تاب نیاورده و در نهایت وقتی میفهمد که مردم او را «بتی دیوانه» خطاب میکنند، دچار فروپاشی ذهنی میشود. پل زیندل نمایشنامه را در جوانی نوشته و میتوان آن را نوعی اتوبیوگرافی دانست که مناسبات محله برانکسِ نیویورک را بازتاب میدهد.
... دیدن ادامه ››
گویا همین جوانی و بداعت نویسنده است که مهتاب نصیرپور را در مقام کارگردان به صرافتِ آن انداخته که دراماتورژی متن را به محمد رحمانیان بسپارد. افزودن شخصیتی چون پل زیندل نمایشنامهنویس بههمراه رویتپذیر کردن جان گودمن که اغلب حضور او را در متن نمایشنامه از طریق مکالمات تلفنی متوجه میشویم، از تغییرات اعمال شده است. فیالمثل پل زیندل همچون شاهد/ناظر عمل میکند و مدام با فاصلهگذاری، رابطه تماشاگران با آنچه را که بر صحنه میبینند را کیفیت تازه میبخشد. به میانجی این مداخلات میتوان حتی نظریات انتقادی دراماتورژ را در باب نمایشنامه درک کرد. فیالمثل شیوهای که زیندل در نوشتن توضیح صحنه اتخاذ کرده و با نوعی گشادهدستی نوشته که «شلختگی در همهچیز مشخص است» از نظر دراماتورژ، در تضاد است با رویکرد نویسندگانی همچون آرتور میلر یا تنسی ویلیامز در نوشتن جزییات دقیق صحنه.
اجرای مهتاب نصیرپور از «اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنین کره ماه» به نسبت نمایشنامه زیندل، نگاهی تلختر دارد و با مونولوگ تاثیرگذار « شهین مهینفر»، به پایان میرسد که بشارتی است از جهانِ پرمشقت اینروزهای ما. زیندل اما با رویکردی خوشبینانه در انتها، به میانجی تیلی، مانیفستی روشن از آینده ارائه میدهد که در آن، علم و تکنولوژی راهگشاست و اتمها به شکل استعاری، دستها و قلبها را به خورشید، متصل کرده و نشانی از آینده روشن دارند. گویی دهه پنجاه میلادی قرن بیستم، واجد نوعی خوشبینی آمریکایی بوده که همه میتوانستند به اتم عشق ورزیده و کامروا شوند. امّا روایت محمد رحمانیان و مهتاب نصیرپور، تلخ است و نه چندان امیدبخش. در زمانه عسرتهای بیپایان و امیدهای از دست رفته، شاید دراماتورژی به کار آرمانگرایی بیشتر آید و درست در بزنگاه آرمانزدایی از تمام عرصههای زندگانی، امید را بار دیگر طلب کند. اما هر چه هست اجرایی که این روزها در سالن سپند مشاهده میکنیم بیش از آنکه آرمانگرا باشد واقعگرا و تلخ است. همان روح زمانه که فاقد چشماندازی روشن است و منقاد نیروهای سلطه و سرکوب. در نهایت مهتاب نصیرپور در مقام کارگردان، با استفاده از بازیگرانی جوان در کنار خسرو احمدی با تجربه، به اجرایی رسیده که در آن دهه پنجاه میلادی در نسبت با اینجا و اکنون ما بازنمایی میشود. پارادوکس خوشبینی روزگار گذشته در مقابل تلخی این روزهای ما.