الان دقیقاً ۴۸ ساعته که سهمِ غذامو ازم گرفتن...
دراز کشیدم روی تخت ، یه تخت دونفره که به صدا افتاده...
زُل زدم به سقف خاکستریِ دود گرفته ی بالای سرم...
بوی موندگی و ترشیدگی کلِ سرمو پُر کرده...
دست میکشم روی شکمم ،میتونم دنده هامو بشمرم از بس خالیه....یک ، دو ....
سوزش پوست دستم نمیزاره به شمردن دنده هام ادامه بدم...
کم کم چشمام داره خالی میشه از هرچی تصویره...
پلکام داره سنگین میشه و صدای فَدوا تو سرم میپیچه...:
_ هیچ کس از اینجا ، اون آدم سابق بیرون نمیاد....!
۴۸ ساعته غذا نخوردم لعنتی، چرا راپورت دادی؟!
انگیزه ی رفتن من؛ نفرت نبود، هجران بود.
کسی نگفت:
“برو”
کسی هم نگفت:
“بمان”
یکی نوشت:
“بیا”