نگاهی به میز کارش انداخت. ساعت درست پنج عصر را نشون میداد و دیگر وقت رفتن بود. وسایلش رو جمع کرد و با عجله نگاهی به درجه فن کویل انداخت تا مطمئن بشه که روشن نمونده. قرار داشت و باید زودتر خودش رو به حوالی میدان انقلاب میرسوند. ""خیابون دانشگاه بن بست پورجوادی، پلاکش... اشکال نداره برم پیداش می کنم...""
مدام به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود زودتر آخرین حرفای استاد تموم بشه. دیگه تقریبا صداش رو نمی شنید و براش مهم نبود که این حرفهای آخر توی امتحان ترم میاد یا نه! با خودش فکر میکرد ""ای بابا امروز دیگه چقدر طولانی شده، می تونم برم جزوش رو بعدا میگیرم!"". دیگه تصمیمش گرفت، جزوشو جمع کرد با عجله زد بیرون از کلاس، آخه قرار داشت حوالی میدون انقلاب و اصلا دلش نمی خواست دیر برسه!
دیگه داشت عصبانی می شد. از صبح داشت یک سوال رو می کرد: ""ساعت پنج نشده که راه بیافتیم؟ مامان دیر می رسیمو! من مطمئنم بقیه بچهها تا ما برسیم همه بازیارو تموم کردن و منو راه نمی دن"" با اطمینان برای آنکه دست از سرم برداره بهش گفتم ""اصلا خیلی هم دلشون بخواد تازه نشد هم خودمون دو تایی بازی میکنیم حتما بازی دو نفره هم دارن!""
صدای منو نمی شنید. یه فکر تمام ذهنشو پر کرده بود. باید خودشو هر چه رودتر می رسوند کافه... کافه فکر، فروشگاه و مرکز تخصصی بازیهای فکری و رومیزی هر روز از ساعت یازده تا بیست و سه.