امشب که سومین شب ملاقات من با کاسپار معصوم بود با او خداحافظی کردم. خداحافظی خیلی ناخوشایندی بود چون از یک سو برای خونی که از بینی او روان بود ناراحت بودم و از سوی دیگر به محض خروج از سالن دربارۀ ناخوشی پدرم به من خبر دادند که زود خود را به او رساندم. این دومی برطرف شد امیدوارم آن اولی هم برطرف شود.
در نمایش کاسپار حتی یک لحظه در امان نبودی. باید حضور مطلق داشته باشی تا بر جریان سرشار احساس و اندیشۀ آن دوام بیاوری. اما امشب نمایش یک بخشهایی از خود را از دست داده بود. ورود تماشاچیها آرام و با طمأنینه و در متن نمایش نبود و آنها به عنوان بخشی درگیر و فعال از نمایش به حساب نمیآمدند بلکه اسیر ازدحامی بیمعنی شده بودند.
اما اگر در دنیای بیرون واقعیتی به نام آزادی وجود نداشته باشد پس کلمهای هم برای آن نداریم. و اگر باشد چیز مهملی خواهد بود.توجهم به آموزشهایی معلموار بازیگران بود که این کار را بکن و آن کار را نکن و باید و نباید و اینکه گوشزد میکردند چه حقهایی دارم و چه حقهایی ندارم. فکر میکنم از همینجاست که دیگر آزادیای باقی نمیماند. با هر کلمه که یاد میگیریم یه کلمه از آزادی دور میشویم.
من یاد گرفتم که جاهای خالی را با کلمهها پر کنم. این گفتۀ موجود نابهنجاری بود که از زیر پاهای مردم به بیرون خزید. موجودی که می خواستند با کتک ... درستش کنند. با ضربات تازیانه. او توان ایستادن بر پاهای خود را نداشت. فقط به این دلیل که با دیگران فرق داشت باید او را به زور و با کتک تبدیل به یک موجود استاندارد می کردند. اما ظرفها و قفسههای خالی را با چه کلمهای جز فقر میتوان پر کرد؟
ترس، فقر، تنهایی، و درد و رنج را بازیگران فریاد میکردند.
... دیدن ادامه ››
احساسهایی که بهتمامی در پردۀ دوم به نمایش درمیآمد. اما اینجا صحبت از جملههاست. مردههایی که با نیروی جادویی جملات از قبر بر میخواستند مرا در تضادی قرار میداد که به ما آموختهاند باید از آن فرار کنیم. آیا تنها راه درک دنیا زبان است؟ یا تنها راه رسیدن به آزادی فرار از زبان و کلامی که انگار قرار است دردهای کاسپار را بیشتر و عمیقتر کند. در ضمن تعریف داستان کاسپار هاوزر مدام صحبت از تزریق کلمات و مفاهیم به ذهن او توسط دکتر دامر بود. کاسپار به دنبال آخرین خاطرۀ دلپذیر زندگیاش که در یاد داشت یعنی آغوش مادر میگشت. چه خوب بود حضور فرشتهای مهربان و دلسوز در تمام مدت در کنار کاسپار که دستش را میگرفت و تیمارش میکرد. اگر او نبود شخصیت سادیستی داستان همهنوع رنجی بر کاسپار وارد میکرد. تضاد این دو شخصیت به خوبی به نمایش درآمده بود. کاسپار با درد فراوان تنها یک کلمه را بر روی کاغد نوشت و آن هم کاسپار بود. شاید قدیمترین کلمهای که آموخته بود و با آن آشنا بود. او خیلی خوشخط و خوانا خودش را شناخته بود. نمیدانم آگاه شدن کاسپار باعث مرگش شد یا جامعهای که میخواست با شلاق و چاقو او را درست کند. جامعهای که هیچ چیز متفاوت را برنمیتابد. پایان کار کاسپار مرگی دردآور است و این مرگ در سایۀ ترس گِرد و بیپایان او از کوه ناشناخته و زمختی از معانی تلخ و سیاهی مثل ظلم که به تقلید از فورانِ خون فوران میکند برای تماشاگر بسیار منقلبکننده است تا شاید تشویق بازیگران با چشمهایی تر توأم شود.
به نظر من تنها نقطۀ قابل بهبود این نمایش موسیقیهای آن بود. موسیقیهای انتخابشده فوقالعاده هستند اما برای نمایشی به زبان فارسی، اگر هم موسیقی فارسی پیدا نشود که در همین سطح باشد که انگار نمیشود، به نظر من بهتر است صرفا از موسیقی بدون کلام استفاده شود. این نکتهای است که در تعارض با تمام تأکید داستان بر کلام قرار میگیرد.
ممنون بابت دو شب زیبا که نمایش کاسپار به من داد ...