برای اولین بار من و محمد رحمانی عزیز تصمیم گرفتیم نوشته ای مشترک در مورد یک اثر نمایشی ارائه بدهیم. این نوشته حاصل همفکری و ارتباط ما دو نفر بود و امیدوارم این تجربه به اندازه ای که من فکر می کنم قابل قبول شده باشد.
طبعا بخش هایی از متن موضوع نمایش رو لو خواهد داد که امیدوارم قبل از خواندن به این مساله توجه داشته باشید.
یادداشتی تحلیلی بر نمایش« خانه تعطیل است » نوشته « امیر عالمی » و کارگردانی« شیما فرهمند »
شاهین نصیری
... دیدن ادامه ››
- محمد رحمانی
یادداشت ذیل با احترام فراوان ، به صدای خاطره انگیز « محسن بهرامی » تقدیم می شود .
نیستی ولی هستی
آنچانکه
هستی ام به بودنت وابسته است
آنچنانکه گر نباشی
گم می شوم میان کتابهایی
که تمام وجودم را تشکیل می دهند
میان آنها که گویی
همه ی شان را برای با تو بودن
نگاشته اند
بمان که اگر نباشی
هیچکس به غیر تو نمی تواند
کلاغ های فکر و خیال را
از زندگی آشفته ام براند
درست است که عشقت
دست و پاگیرم می شود بعضی از اوقات اما
باز هم بمان
بمان و دائما نبودن هایم را گوشزد کن
تا دلم را خوش کنم
که تو هم دوستم داشتی
و تو هم مرا می خواستی
از فرط نداشتنت این روزها
به پچ پچه های این و آن گوش می کنم
و تنهائیم را با غار غار کلاغ ها
پر می کنم
با تو که بودم
اصلا نمی دانستم که عمر چگونه می گذرد
و همیشه برایم مثل همان بار اول که دیده بودمت
پر از طراوت و تازگی بودی
تازه مثل همان رژ لبی
که لبانت را سرخ و آتشین کرد
همان که اگر دست بر آن می بردی
دستانت از گل آتشش می سوخت
می دانی
نه آن موقع ها و نه حتی حالا
هرگز برایم کهنه نمی شوی
و هر لحظه می توانم تو را
به یکی از شعرهایی که خوانده ام
از نو بسرایم
و عطش حسادت را
به جان دشمنانت بیاندازم
ببین
ببین وقتیکه نیستم
دائما باید پتو دور و برت باشد
ببین که فقط در آغوشم گرم می شوی
حالا هی غر بزن و
حرف از نبودن و نداشتن بزن
اصلا گیرم نباشم
نکند می خواهی
خودت موهایت را شانه بزنی و
ناز خودت را بکشی
خودت غذا درست کنی و تنها بخوری
خودت برای خودت شعر بخوانی
و به جای پاهایم
روی صندلی بنشینی
خودت را به جای من
در شی بی جان آینه بنگری و
افسوس گذشته ها را بخوری
نکند می خواهی
خدای ناکرده
خودت کفشهایت را بپوشی
و بندهایش را به جای دل من
به هم گره بزنی
آخر بی معرفت
اگر قرار باشد
همه اینکارها را خودت بکنی
پس خدا مرا برای چه آفرید
منی که فقط بلد باشد
خورده شدن پدر را
در دهان اژدهای سرطان بنگرد
منی که فقط کتاب بخواند و
فلسفه بافی کند
و آخرش هم به پوچی برسد بی تو
بیا دختر
بیا و نگذار
که این غریبه ها که این شبها به دیدارم می آیند
دیوانه ام خوانند
بیا و پرده ها را از مقابلشان کنار بزن
تا بدانند تو همیشه اینجایی
اینجا درست در قلب من
اینجا درست وسط بهشت
به راستی هرجا که تو باشی
بهشت همانجاست
بیا که اگر با هم نباشیم
میوه عمرمان نارس می شود
و می میرد در دست آنها
که هرگز ما را با هم ندیده اند
بیا تا از نو بنا کنیم فردا را
فردایی که با دانائیت پیش می رود
و ساخته می شود با نظارت عالمانه ات
آخر تو شیمی خوانده ای
و می دانی که ماندنت
چگونه منظم می کند تمام مولکولهای وجودم را
« شیما فرهمند » که علاوه بر بازیگری ، کارگردانی این اثر را هم بر عهده دارد توانسته به گونه ای نمایشش را پیش ببرد که آن را از قید مکان و زمان خلاص کند و دغدغه اش را به شکل عامتری مطرح نماید روایت با سه نقطه عطف آشنایی، زایمان و مرگ پدر جلو میرود و در انتها با فهمیدن راز مرد گره گشایی کامل می گردد
در این نمایش به لحاظ معنایی با دو مساله مهم مواجهیم: اول« تصمیم مرد » در لحظه بحرانی و تبعات این تصمیم بر زندگی این دو که می تواند در هر بستر و شرایطی اتفاق بیافتد و موجب نابودی کاشانه شان بشود،و دوم «مهاجرت» به عنوان زمینه ساز این سردی و جدایی که در این نمایش این مسئله در حاشیه قرار می گیرد و به نظرمی رسد نبود آن چیزی از انتقال محتوای اصلی نمی کاهد و داستان می تواند به شکل دیگری نیز ادامه یابد
بحث دیگری که باید در این تئاتر به آن پرداخت سالن اجرای آن است همانطور که کارگردان اثر در مصاحبه ای رادیویی اشاره کردند تماشاخانه مشایخی کاملا برای این اجرا مناسب است و بعید می دانم در سالن دیگری بشود پرده را بدون دردسر زیاد طوری نصب کرد که تا محل نشستن تماشاگران ادامه پیدا کند و صحنه به واسظه این تمهید به دو نیمه مساوی تقسیم شود، نیمه ای برای مرد و نیمه دیگر برای زن تا تماشاگران هر طرف سالن یکی از بازیگران را همواره از پشت پرده ببینند و دست آخر با کنار رفتن پرده ها تصویر شفاف تری از ماهیت شخصیت طرف مقابل دست آورند این تغییر زاویه دید می تواند جالب باشد و مخاطب را از قضاوت زودهنگام باز دارد. قضاوتی که فقط می تواند با دانستن تمام واقعیت صورت پذیرد
«فرهمند» نشان می دهد که به شدت به دنبال نمادهاست و دوست دارد تماشاگر با کشف آنها لذت بیشتری از نمایشش ببرد: مردی که بچه ای را از دست داده و حالا با کتاب هایش روی زمین طرح آدمی را ایجاد می کند که در قلبش بهشت دانته قرار دارد، کفش هایی که به جای آنکه به راه رفتنش کمکی کنند دور پاهایش پیچیده شده اندو مثل وزنه ای مضر حرکتش رو مختل می کنند، شروع و پایان حضور زن داستان در نمایش که بر طبق منطق دایره وار نمایشنامه به شکلی واحد است و اول و آخر تئاتر را به صورتی یکسان با صورتی پوشیده زیر روسری نمایان می سازد، پرده ای که با تعریف هر یک از فرازهای داستان گره می خورد و کنار میرود و گویی ندانستن ها باعث دوری این زن و مرد شده است
و اما نکته دیگری که باید در این اثر به آن توجه بیشتری داشت خط نگاه دو بازیگر این تئاتر است. وقتی «شیما » به روبرو یا آینه نگاه می کند و با « سمیر» حرف می زند در می یابیم که لحظات دوری و جدایی دارد روایت می شود و وقتی به آن سمت صحنه نگاه می کند یعنی دیالوگ زمانی گفته می شود که « سمیر» حضور داشته است اما سمیر در تمام مدت نمایش فقط با مترسک ارتباط چشمی و کلامی برقرار می کند. این عنصر در بازی هم تصویر جنون آمیز «سمیر» را تکمیل می کند و هم نشان می دهد که مرد همواره در غیبت است: حضور او در فضایی انتزاعی می گذرد و با تصویری وهم آمیز زندگی را به سر می برد. بازیهای این نمایش بسیار باور پذیر است. فقط لحظاتی احساس می شد که مرد داستان اندکی بزرگنمایی در اجرا دارد که با اتفاق هولناک آخر نمایش این امر نیز قابل توجیه است.
« خانه تعطیل است » می تواند در زمره تئاترهایی باشد که مخاطب از دیدنش خشنود می شود و با رضایت سالن را ترک می کند. امید است که برای شما گرامیان نیز اینچنین باشد