خلاصه داستان
درباره شخصیتی درباره برسندلی که یک جوان مجسمه ساز ماهر است او بخاطر اینکه از بی پولی رنج میبرد با فردی به نام بمبرگر که یکی از ثروتمند ترین آدم های لندن است تا بیاید و مجسمه های او را خریداری کند بخاطر همین به حرف نامزد خود یعنی کارول گوش میدهد و در همسایگی خود از خانه شخصی به نام هارولد که یک عتیقه فروش است دزدی کرده و همه ی وسایل او را به خانه خود می آورد که جلوی آقای بمبرگر آبرو داری کند ، از قضا در آن روز نامزد او کارول همراه پدرش کلنل که به شدت از برندسلی متنفر است به خانه او میروند و مدت نمیگذرد که فیوز خانه پریده و ادامه نمایش در تاریکی میباشد