خلاصه:
بکتاش: تو را در خواب هایم می دیدم، زنی تنها در چمنزار، چو آهویی رمیده. حرکات موزون پاهایت راه رهایی را نشانم می داد.
رابعه: راهی که گمش کرده بودم و دوباره در تو یافتمش. دلم عاشق شد و جان متهم گشت / ز سر تا پا وجود من عدم گشت.
نمایش «رابعه، زخمه بر گیسوی نار»، حکایت عشق های ممنوعه است، چون ماه میان ابرهای سیاه پنهان.
رابعه شاعریست که جانمایهی عشقش را در آخرین شعرها، بر دیوار تاریخ حک می کند. عشقی که یک تنه در برابر جبر دوران قیام کرد. همچون اساطیر یونان که در مقابل سرنوشت میایستادند و معنایی دوباره می بخشیدند به جهان.