خلاصه داستان: داستان این فیلم در مورد یک گروه شکارچی ۴۲ نفرهٔ سفید پوست است که تحت سرپرستی یک تاجر پوست در قرن نوزدهم به شکار میروند. اما به علت دزدیده شدن یک دختر سرخپوست توسط دو نفر از آنها، با حملهٔ سرخپوستها مواجه میشوند و ۳۲ نفر از آنها در نتیجهٔ حمله کشته میشوند. بعد از آن، گروه ۱۰ نفره با به جا گذاشتن قسمتی از پوستها سوار بر یک قایق بزرگ (لنج) شده و از مهلکه میگریزند اما سرخپوستها برای انتقام گرفتن سایه به سایه در تعقیب آنها هستند. در ادامهٔ مسیر با راهنمایی هیو گلاس (لیوناردو دیکاپریو) از آنجایی که سفر بر روی رودخانه احتمال مواجه شدن با سرخپوستان را به شدت افزایش میدهد، گروه از لنج پیاده شده و پای پیاده از مسیر جنگل و کوهستان به سمت دهکدهٔ خود حرکت میکنند. اما صبح یک روز، هیو گلاس توسط یک خرس گریزلی به شدت مجروح میشود و حتی رشتهٔ عصبی سمپاتیک وی نیز آسیب میبیند. بعد از آن همراهانش وی را بر روی یک تخت چوبی بسته و به مسیر خود ادامه میدهند. اما به علت صعب العبور بودن مسیر کوهستانی و سختی حمل برانکارد، سر پرست آنها سه نفر داوطلب (جان فیتز جرالد، جیم بریجر و هاوک فرزند گلاس (یک دو رگهٔ سفید و سرخ) را بر میگزیند تا همانجا منتظر بمانند تا بعد از مرگ گلاس (از آنجایی که به نظر میرسد وی به زودی خواهد مرد) وی را محترمانه دفن کرده و بعد از آن به سمت دهکده حرکت کنند. اما فیتز جرالد بد ذات (تام هاردی) که از خطر سرخپوستها به شدت نگران است و ذاتاً نیز شرور و شیاد است تصمیم میگیرد که گلاس را دور از چشم همراهانش به قتل برساند تا هر چه زودتر به سمت دهکده حرکت کنند اما فرزند گلاس بلافاصله سر رسیده و شروع به فریاد زدن میکند. در این هنگام فیتز جرالد که از فریادهای هاوک عصبی شده است وی را در جلوی چشمان پدرش به قتل میرساند. اندکی بعد جیم که به کنار رودخانه رفته بود باز میگردد. فیتز جرالد که جسد هاوک را مخفی کرده است به جیم میگوید که هاوک جایی رفته و هنوز باز نگشته است. روز بعد، فیتز جرالد، جیم را مجبور میکند که گلاس را زنده رها کرده و به سمت دهکده حرکت کنند. حال گلاس مجروح و تنها در جنگل رها شده و احتمال میرود به زودی بمیرد اما انگیزه انتفام در وجودش زندگی دوباره ای خلق می کند ....