برای احسان عبدیپور ، که بوشهری ماند و اروپایی فکر کرد
—---—
"روی تَرک موتور حسرتها و نداشتهها و رویاهایم، تکچرخ میزنم تا روزی که توی یک گود دومتر در یک مترِ شهری در منتهیالیه جنوب خوابم کنند. فقر فضیلت نیست، ولی همانطور که در کتابهای فیزیک نیامده، شتاب دویدنمان در بزرگسالی ارتباط مستقیمی دارد با حاصلضرب خلوتها، در رویاها، در تمناهای اعماق جانمان تقسیم بر سالهای نوجوانی"
دو سال پیش بود که ای کلماتِات را در انتهای داستانکات در همشهری داستان میخوندُم. نمیدونی ای کلمات با مو چه کِرد. مثل دایی شدهبودم که اولین و آخرین بار، متالیکا گوش کِرده بود. تا سه شو، مث او تو "تیک آف"، خوابُم نمیبُرد. همش ای جملاتِت رو میخوندُم و قدم میزدُم. هر بار، دیگه تو همشهری داستان، اول دنبال اسم تو بودُم تا ببینُم، تا بشنوُم ای بار از چِ دردی حرف زدی که کمی بُزُرگُم کُنِه.
بالاخره "تیکآف"ات اکران شد
"حمزه از اقواممون بود. اقوام، لغتی بود که آتنا به کِسایی میگُفت که از دست رفتهبودند. جهان
... دیدن ادامه ››
فِراموششون کِرده بود. شُمُردم 48 نفر اقوام داشتُم.."
چشامو آخر ای دیالوگ بستُم. آمادهاش بودُم که بات بجنگُم ولی نه ای قدر. تو زمینُم زدی. 4 بارِن که دیدُمِش و هر بار بیشتر از قبل، مونو با خودش بُرد.
" تو همش میگی امتحان کن. زندگی ما دایی شهریورِن! خرداد نِداره. خره! مو آرزومه دور از چشم کارگرا سردخونه وزیری، برُم اونجا و درو ببندُم و هفت روز اوجا بمونُم. بعد درِ وا کُنِن و بگن حالا بیا دوباره شروع کُن.."
به اینجای فیلمت که رسیدُم، فهیمدم خودشِن. فهمیدُم که یه چیزی تو قلبُم دارِن تکون میخوره. ای صدای نیانبون محسن شریفیان، دیگه از سرم نمیافتاد. اشکُم امونُم نمیداد. آخرش که فائز رو گذاشتی بِخونه، دیگه عِندش بود. عِند همو چی که باید میبود. همو که مث سگ، آدم کیف کُنِ و اشک بریزه و دستش بلرزه از زیباییش و کاریزماش و وِقارش و بعدش یه شویی نخوابه و به خودش فکر کنه و به رویاش و همش وِسِطش اشک بریزه و فرداش، بشه یه آدِم دیگه.
آه ای عبدالحیم، تو چه زیبا از دردهای زندگی، غزلهای عاشقانه سرودی...