خلاصه:
الهه: با اون شغلی که آقاجون داشت هر کی دیگه بود تا حالا چند تا خونه تو بهترین جای تهران خریده بود.
مرضیه: بابابزرگ همیشه به دایی جمشید می گفت مرد باید شب، سَرش رو بالِش خونه خودش باشه.
مهرداد: مجید می گه تا پاش رسید آلمان اول بردنشون کمپ، بعد فرستادنشون کلاس زبان. بعدشم هر کی هر کاری بلد بود فرستادنش سر همون کار.الان تو هامبورگ تو یه شرکت قطعه سازی کار می کنه.
سعید: ملک ساوه رو آشنا دارم می فروشم.
امیر: به خدا نیّتم چیز دیگه بود. فکر نمی کردم این جوری بشه.