یک تئاتر واقعی، و چه حیف که به صورت زنده نتوانستم ببینمش.
یک نمایشِ کامل است. تکنیکها استادانه روی صحنه جان میبخشند. یک نمایشِ عروسکیِ بینقص.
رقصنده در میدانهای جنگ جان میگیرد و طوری میرقصد که انگار زمان از رقص میافتد. تمام صحنهها مانندِ شعری هایکو از سه جز تشکیل میشود. چرخش، آفرینش و مرگ. زندگیهای مختلف شکل داده میشوند و زمان پیدا میکنند تا زنده بمانند. برخلاف کاری که سربازهای واقعی انجام میدهند. سربازها به هیچچیز زمان نمیدهند. سربازها قرار است بکشند و قرار است کشته شوند این عهدی است که وقتی اسلحه روی دوششان است و دستِ راستشان روی قلبشان آن را با صدای بلند، دستهجمعی فریاد میزنند. اما اینها سرباز نیستند. دارند زمان میدهند تا وقتی که خودِ مرگ، جانهایی که در دستهایشان است را از زندگی
... دیدن ادامه ››
بیاندازد.
تمام انسانها در صلح به جنگ فکر میکنند و در جنگ به صلح و این تا ابد ادامه پیدا میکند. چرخِ آسمان هم تنها در این میان میچرخد. گویا در هنگامی که سربازها با جنگ مواجه میشوند و به اشتباه فکر میکنند که جنگ اجتناب ناپذیر است.
تازه به مرگ خویش فکر میکنند که منجر میشود به زندگی خود نگاه کنند و هنگامی که جانی را میگیرند انگار تمام داستانهای کشتههایشان را بر روی دوششان میگذارند. اما نمیدانند که قرار است روز به روز سنگینیاش بیشتر شود.
همه چیز در آن لحظه جور دیگری دیده میشود. تمام زندگیهایی که قرار بود دریغ کنند را از نگاه خود زنده میکنند و آنها را میسازند و به زعم خود شکل میدهد. زمان را میرقصانند. تا زمان را دیگر از جانی دریغ نکنند. سرانجام مجبور میشوند همان زندگی را به پایان برسانند. مرگ هم حقیقتی اجتنابناپذیر است مانند زندگی. اما آن لحظه که مرگ به زندگی معنا میبخشد. آنگونه دیده میشود که نبودش به معنای نبود زندگی است. هرچند این دو مفهوم دور و شاید متضاد هم به نظر بیایند.
قوانین دنیا هنوز ثابت میمانند، هنوز زندگی در بستر زمان معنا پیدا میکند. زیرا هرگاه چرخ از چرخیدن بیافتد. زندگی جایش را به مرگ میدهد و هنوز سربازان دارند جان میگیرند اما اینبار زندگی را سلب نمیکنند.
فیلمِ ضبط شدهاش را ببینید و منتظرِ اجرای بعدی باشید.