منم، شهرزاد، عروس امشبتان... یکی بود، یکی نبود، هیچ نبود، عشق بود، عشق بود...
زنی در من است که باور های عمیقی دارد و ترس را دشمن می پندارد.
تو مرا طلب کردی و من هزاران فرسنگ پرواز کردم تا به خواب تو بیایم.
اگر ما خواب باشیم، پس ترسهای من، همه بیهوده بوده.
هر کجا تو با منی، من خوشدلم
گر بُوَد در قعر چاهی منزلم
زایش بی صبر و آزمون، محال است. شیطان، گاه همچون دوستی عمل میکند و جسارتی میدهد؛ آنگاه آیینه ای روبرویت میگیرد.
بودن، کم بودن یا اصلا نبودن، مسئله این است...
منم، شهرزاد، عروس امشبتان...
درود و هزار درود بر خانم کارگردان، بازیگر و نویسنده و همراهان هنرمندش در خلق این اثر زیبا
تلاقی روانکاوی مدرن فروید با قصه گویی سنتی شهرزاد در فضایی رویایی و با ادبیاتی زیبا صورت می گیرد. همه اجزای نمایش، از موسیقی تا نور و چیدمان و بازی چنان در هم تنیده اند که در نهایت، به آفرینش یک اثر هنری کامل (از دید من که تماشاگر عادیم) ختم می شوند. من و همسرم به راستی لذت بردیم و از خالقان این اثر تشکر می کنیم.
شخصا و شاید از آنجا که سواد اندکی در هنر دارم، بعضی چیزها را متوجه نشدم. مثلا نقش مردی که سی و نه روز صبر کرد تا به وسوسه باز کردن در افتاد و تلاقیش با سه دختر جادوگر در کلیت اثر چه بود؟ کشمکش دختر فلج و پرستار بر چه مبنایی شکل می گرفت و ... پرسش های ذهنی من، ذره ای از زیبایی و کمال کار کم نمی کند. اعتراف می کنم پرسش هایی از این دست را مثلا هنگام تماشای فیلم سنگ اندلسی بونوئل داشتم. راستی نمایش "هزار و یک تو" بیشتر اثری سورئال قلمداد می شود یا اکسپرسیونیست؟
تعارف که نداریم! یه نمایش بی سر، بی متن و یخورده بی ته... بازیگرای فرم هم در حد افرادی که حرکات موزون بین دو نیمه ی والیبال و فوتبال و ... رو انجام میدن نقش موثری در پر کردن زمان داشتند. بابت وقت شناسی در شروع نمایش هم سپاسگزارم