روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر می گذشتم، چشمم به مردی با لباس و کفش های گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و می گریست. نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود "این هم می گذرد". علت را پرسیدم، گفت: این دست خط من است. چند سال پیش در این نقطه هیزم می فروختم حال صاحب چندین کارخانه ام.
پرسیدم چرا بعد چند سال برگشتی؟ گفت: آمدم تا باز بنویسم "این هم می گذرد".
* * *
دردهایت را دورت نچین که دیوار شوند، زیر پایت بچین که پله شوند...
هیچ وقت نگران فردایت نباش، خدای دیروز و امروزت، فردا هم هست..
ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولی او قرن هاست که خداست... :)
به سلامتی خدا که هر موقع دلم واسش تنگ شه، خودشو نمی گیره، قهر نمی کنه، بهونه نمی گیره
از همه مهم تر اینه که ترسِ از دست دادنش رو ندارم!
لحظه هاتان پُر از حضور خدا :)
از: ...