«... بهم حق بده...
حق بده که بروی خودم نیارم چه احساسی بهت دارم...
حق بده که به زبون نیارم چقدر دوستت دارم...
من هروقت چیزی رو دوست داشتم، از دستش دادم...
بهم حق بده از این که تو رو از دست بدم، ترس به جون مبیفته...
من می ترسم از روزهایی که تو نباشی و جای تو فقط اشکهایی باشه که گونه هامو خیس کنه...
من از نبودنت توی زندگیم می ترسم...
از سرنوشتی که هر لحظه ممکنه تو رو از من بگیره؛ وگرنه من تمام این سالها فقط به عشق تو زنده بودم...
اگه عاشقانه زندگی کردم به خاطر حضور
... دیدن ادامه ››
تو بوده...
حرفهایم که به این جا رسید، به هق هق افتادم»
.
.
.
پانوشت:
بخشی از یه خاطره دور که وقتی خوندمش، دلم به حال روزهای عاشقانه مان -که حالا شده اند خاطره- سوخت...