نعره میکشی.
فشارِسکوت، دنده هایت را شکسته.زیر دردهای متوالی دست و پا میزنی .
سقف سرجایش است و قرص هایت هم روی میز ساکن .مُسَکِن مُسَکِن مُسَکِن!
حالت بهم نخورد ازین همه تکرار مکررات؟از پرستار هایی که هر شب دستانت را به تخت قفل میکنند که مبادا دوباره بروی سر وقتشان و زیر گوششان زمزمه کنی:او نمرده...بانوی 20 ساله ی من
... دیدن ادامه ››
نمرده بخدا!
تو باید قرص هایت را بخوری...باید همه را یکجا بخوری.بخوری تا معده ات را سوراخ کنند و درجا بمیری.انوقت پرستار خبر مرگت را شاید به مادرت بدهد.اگر هم راهش به خانه ی پدرت خورد،تسلیتی سرسری به زن بابایت بدهد و باباجانت هم قلبش را بگیرد تا همسایه ها به عشق تو و او پی ببرند.عشقی که وقتی سبیلهایت در آمد و فهمیدی بابایت شلوارش را دو تا کرده،تمام شد.
لبخند میزنی.از آن لبخند هایی که طعم شکلات تلخ دارند.از همان شکلات هایی که در دهانم گذاشتی و مثل پسرهای 17 ساله ی دبیرستانی نگاهم کردی.
هنوز هم که هنوز است طعمش زیر دندانم است.انگار تلخی اش با نگاهت قاطی شده بود.
وقتی نگاهم میکردی ،خون در رگم نمیدوید.
سفید شده بودم.گچ این دیوار را میبینِِِی؟همینجوری.سفید ،پودر.
اصلا الان چه موقع این حرف هاست؟
باید به زندگی پس از مرگت فکر کنی.به روزهایی که با حوری های گونه سرخ خوش و بش میکنی و به آخرین جوک های سال میخندید.انها چقدر خوشبخت خواهند بود!برایشان از من هم بگو.بگو که یکبار بخاطرت موی سرم را دو سانت کوتاه کردم.
تو که خودت بهتر میدانی!تمام دخترانگی و عشوه هایم پشت همان 2 سانت بود!چه میتوانستم بکنم؟جنابعالی میخواستی مرا زشت ببینی!!دیدی؟سیر شدی مردتیکه ی عزیز من؟
اما حوری های بهشت عمرا برایت ازین کارها کنند!اولین حرفشان هم همین خواهد بود:میخواهی بخواه،نمیخواهی هم هری!
این موها را در آسیاب سفید نکرده ام که!این کفن روی رخت آویز را هم همین طور!
نگاه کن!با توام!اینقدر به تختت چنگ نزن.نکند میخواهی دیوانه ام کنی؟دیوانه جان من!مرده ها دیوانه نمیشوند!
زیاد هم به بدنم زل نزن!درست است که الان آزادم و برهنه اما خوشم نمیاید از نگاه خیره!
همه اش تقصیر این کفن لعنتی ست که انگار نمیخواهد خشک شود!یک ساعت است که روی رخت اویز بالکنت آویزانش کرده ام و دارم تحمل کنم این نگاه هایت را،اما باز معذبم میکنی!
اصلا میدانی چرا خیس است؟کفن را میگویم.بخاطر باران!
باورت میشود؟بعد از 30 سال باران را دیدم!وقتی روی نوک بینی ام نشست ،هول کردم.خاک روی بینی ام را شست و افتاد روی سنگفرش های خیابان ولیعصر.آخرین بار با تو زیر باران قدم زدم .یادت میاید؟هان؟
لطفا وقتی حرف میزنم ناخن هایت را نجو!!!آنروز هم زیر باران آنقدر جویدی که خون امد.اما باران خونت را شست.چه شاعرانه!مگر نه؟ اما نتوانست خون من هم بشورد.آنقدر از بدنم خون آمد که سیل هم نمیتوانست.یادم میاید که تو فقط داد میزدی و ناخن میجویدی.آن ماشین هم رفت.
زیر چرخ ش، تار موی شرابی ام با چند قطره خونِ ست شده بود...
چرا اینقدر ساکت شده ای؟نکند قرص ها را یکجا خوردی؟