بیگانه ام به عشق میازارم ای رفیق
این ره که می روی
به خدای دگر رسد
از مهر وکین
اگر چه آتش زرتشت گدازدم
با درد ساختم تو مسیحای من مباش
بگذار آتشی که بپا شد درون من
از پشت قرن های اهورای پاک دین
با یک سوار زره پوش گرز کف
از خویش من جدا کند
این هفت سر
که مرا
برده است
به هواهای گونه گون