تو را
آنسان که در آخرین پائیز بودهای
به خاطر آورم.
با همان کلاه بره کبود رنگ و قلب آرامت.
در چشمانت
شعلههای شفق پیکار میکردند.
و برگها
در آبِ روح تو فرو میافتادند.
برگها
چسبیده به آغوشم چون گیاهی رونده
صدای کوتاه و آرام ترا
برمیچیدند.
آتش بازی شگفتی
که تشنگیام
... دیدن ادامه ››
در آن میسوخت.
سنبل آبی زیبائی بر روحم
فرو پیچید.
حس میکنم که چشمانت راهی سفر هستند.
و پائیز چه دور مینماید:
کلاهِ بره کبود رنگ، نغمه پرنده و قلب چون کاشانهای
که آرزوها ژرف من بسوی آن پرواز میکنند
و بوسههایم
چون گدازه های آتش
سرخوشانه فرو ریختند.
آسمان از فراز یک کشتی
مرغزار از فراز تپهها:
خاطره تو سرشته از نور است
از دود و از آبگیر آرام.
در ورای چشمانت، بسی دور
غروبها شعله میکشند.
و برگهای خشک پائیز
در روحت میچرخند.
پابلو نرودا