جوش-پارت دوم
همان طور که در پارت اول اشاره کردم واژه جوش معانی گسترده ای دارد که هر کدام در جای خودش که قرار بگیرد تفسیر های مختلفی دارد که میتواند جمله را منفی یا مثبت کند.
تا اینجا گفتم که جوش خطرناک کتری را در لیوان ریختند و شد چای داغ گوارا برای رفع خستگی، من هم متحیر از این اتفاق پر از ابهام و سوالات گوناگون، سوالاتی که ذهن من را به شدت مشغول کرده بود و جوابی برایش نمی یافتم.
گذشت و گذشت و من هرکجا به دنبال جواب سوال خود می گشتم، دم در خانمان از زبان صحرا خانم، خانه عمعه ها وعمو ها، خانه دایی ها و خاله ها، خانه مادر مادرم و خانه مادر پدرم..خانه مادر پدرم..خانه مادر پدرم
خانه مادر پدرم در روستا بود از آن خانه های دیوار کاه گلی که بوی عشق می داد، میان یک باغ پر از انگور های رنگارنگ و درخت های بلند گردو. عطر کاهگل و بوی نم خاک آب خورده با صدای وز وز زنبورهایی که هجوم می آوردند برای پر کردن دستگاه گوارششان تا از دفعییاتشان عسل های خوشمزه برایمان تهیه کنند
... دیدن ادامه ››
چنان غرقم می کرد که تمام ذهنم پر می شد و دیگر هیچ چیز جز دویدن در باغ و دنبال کردن پروانه های رنگی برایم مهم نبود. خانه مادر بزرگم دقیقن در میانه باغ بود و چهار درخت گردو بلند از چهار جهت رویش سایه می انداخت. یک دالان سبزرنگ که با تلفیق داربست های چوبی و درختان مو درست شده بود هداییت می کرد به در ورودی چوبی رنگ که در بالای آن شیشه های رنگی بود. از در که میگذشتی وارد دالانی میشدی که به اندازه پهنای دو آدم بالغ عرض داشت و با قدم های کوچک آن زمان های من طولش 200 قدم میشد. وقتی آفتاب دقیقن بالای در می تابید رنگ شیشه ها می پاشید بر دالون و یک تابلوی نقاشی زیبا می ساخت یک جورایی مثل آثار کوبیسم. بیشتر زمانی که خورشید مشغول نقاشی در دالان بود من هم آنجا بودم و آموزش میدیدم، بر خلاف باقی بچه ها که خواب بودند.یک لیوان شیر تازه گاو هم که مادر بزرگ در همان ساعات می دوشید قبل از گرم کردن و حتی به مطبخ رسیدن از او می گرفتم و در حین آموزش آرام آرم می خوردم تا صبحانه آماده شود. ناگفته نمامد حتی بعضن صبحانه ام را هم آنجا می خوردم. از دالان که می گذشتی به حیاط می رسیدی که عطر گل های عجیب و غریبش شامه نواز بود و سرمستت می کرد.وسط حیاط یک چارچوب مسقف وجود داشت که میان آن را حوضی مربع پر کرده بود. دور تا دور حوض نیز پر بود از گلدان های شمعدانی. ناهار را همیشه آنجا می خوردیم حس غریبی داشت چراکه آبی که از قنات بیرون خانه به داخل می آمد وارد حوض می شد و بعد از لبریز کردن حوض ، از سمت دیگر ادامه مسیر می داد و به سمت باغ می رفت.صدای این قدم زدن آب میان خانه دلنواز بود.موسیقی خاص و دلنشین.به گمانم شنیدن را ازآنجا یاد گرفتم. یاد گرفتن اینکه صدا ها را بشنوم، گوشم را برای شنیدن موسیقی طبیعت تربیت کنم و بیش از سخن گفتن بشنوم تا حتی آهنگ آدم های پیرامونم را هم کشف کنم.بگذربم.
در سمت راست حیاط دو در چوبی بلند قرار داشت که یکی به سرعت تو را به مستراح قدیم یا سرویس بهداشتی فعلی می رساند،با همان کاسه توالت های مخوف و ترسناک... و دیگری بعد از اینکه تو را از داخل دالانی که در سمت راستش سکویی نیمه بود و بالای آن چوب رختی و در سمت دیگرش یک استوانه بلند سفید رنگ که کلاه سبز و مسخره ای بر سر داشت و صدایش می کردند آب گرمکن، می گذراند به سمت در دیگری هدایت می کرد از جنس چوب لیز، که پشت آن محل استحمام بود، دوش و وان کوچکی در زیرش و یک چاه دفع آب فلزی و زنگ زده. جنس چوب در حمام برایم عجیب بود یعنی تا به حال ندیده بودم همه چیز از رویش سر می خورد، حتی پشه ها هم رویش قرار نداشتند، مدام سر می خوردند و به سمت دیگر پرواز می کردند. دیواری که این دو در بر رویش قرار داشت را که به سمت شمال امتداد می دادی بعد از گذشت از یک شکست 90 درجه ای بنای ساختمان رخ مینمود. قبل از رسیدن به دری که تو را به داخل خانه راه می داد سکویی بود که با چند پله بر حیاط مسلط می شد. از پله ها که میگذشتی سکو نام دیگر می گرفت و خوانده می شد مهتابی.در همان سنین بود که اختلاف طبقاتی را با پوست و استخوان لمس کردم و حس قدرت را نیز هم. وقتی از حیاط به سکو نگاه می کردی نامش سکو بود جلوه ای نداشت حیاط بهترین جا برای بودن با طبیعت بود و اصلن بهترین جای خانه آنجا بود. اما همان که پا بر روی پله ها میگذاشتی و کم کم از سطح فاصله می گرفتی و بر روی سکو جا خوش می کردی چنان بر حیاط مسلط می شدی و طبیعتش را زیر پایت می یافتی که انگار تمام این مجموعه زیبا در خدمت توست. حتی مثلن وقتی داشتند زیر آلاچیق سفره می انداختند وقتی از بالا نگاه میکردی فقط دوست داشتی دستور بدهی مثلن کج است، صاف است، کم است، زیاد است یا هر چیز دیگر.بدون اینکه حتی اندکی از وضعیت زمینی که سفره بر رویش پهن می شد یا حال کسانی که سفره را پهن می کردند با خبر بودی، فقط دوست داشتی دستور بدهی بدون آگاهی و بی علم.حتی همدلی وهمکاری را از دست می دادی حس مشارکت را نیز. غافل ازینکه هر چه هست آن پایین است نه این بالا این بالا فقط مجازاست اما آن پایین واقعیت ها شکل می گیرند. به همین دلیل هیچ گاه از آن مهتابی به داخل خانه و طبقه بالا نمی رفتم چرا که می ترسیدم یادم برود زیبایی ها را باید ساخت ونه فقط نگاه کرد. البته فقط در فصول بهار و تابستان. شب ها را هم روی مهتابی و زیر پشه بند سحر می کردم و بعد حکایت دالان و شیر و نقاشی. بگذریم.
شب ها قبل از خواب باید دوش می گرفتم چون از صبح تا شب در خاک و خول می دویدم. مادرم هم وسواس داشت و اجازه ورود به حریم تشک و ملحفه را با آن سرو وضع نمی داد، درست هم نبود.من چون هنوز کوچک بودم باید با نفر دومی حمام می رفتم.راستش اگر کوچک هم نبودم تنها نمی رفتم واقعن برایم مخوف بود.پدر جور پسر را می کشید و جز این چاره ای هم نبود چون من فقط با پدر حمام می رفتم و بس. حمام همیشه حالم را خوب می کرد آب گرم و کیسه و سفید آب و صابون و کف و کلی ازین و، و، و، ها ی دیگر.خستگی را هم از بدن بدر می برد. با آن شیوه شستشویی که اکثر هم دهه های من یعنی دهه شصتی ها سراغ دارند. ( فرق هم نداشت هرشب حمام می روی یا هر هفته، شیوه شستن همان بود که بود.)
یک شب که برای حمام آماده می شدیم مادر بزرگ" گفت: آب هنوزگرم نشده درجشو زیاد کردم ننه صبر کن اومد بالا برو" و در جواب، پدر "گفت: روی شصت بیاد خوبه دیگه؟" و شنید که": آره ننه "و "گفت: چقدر طول می کشه؟ "و "شنید: زیاد کردم تا ته که زود گرم بشه اما حواست باشه ها نیاد رو نود که سرریز می شه." من که از کلیه این مذاکرات هیچ چیز خاصی دریافت نکردم اما این را فهمیدم که دیر شود سر می رود مثل شیر وقتی که مادربزرگ گرمش می کرد. در همین بین پسر عموی پدر یالله گویان وارد حیاط خانه شد و پدر از بالای مهتابی به پایین سکو رفت و نزدیک به حوض در آغوشش گرفت. نمی دانم چه شده بود که هر دو همان جا کنار حوض نشستند و شروع به گفتمان غلیظ اما کم صدا کردند.حتی با ابرام مادربزرگ هم داخل نشدند و همانجا پشت به بنای ساختمان گفتگو می کردند.من اما از بالای مهتابی زیر نظرشان داشتم با اینکه نمی دانستم چه می گویند. داشتم از این حس برتری خودم نسبت به آنها لذت می بردم که صدای فیس فیس شدیدی بلند شد و آب از زیر در اولی ورودی به رختکن حمام به بیرون زد. هوای سفیدی که بعد ها فهمیدم بخار می نامندش هم از رویش به هوا می رفت.پدر و پسر عمو سراسیمه به سمت در دویدند ومن هم به سرعت به سمتشان شتافتم. پسر عمو ی پدر که متوجه هجوم من به سمت اتفاق رخ داده بود بلند "گفت: نیا نیا جوش آورده می پاشه به سرو صورتت برو عقب برو." جوش..جوش.. جوش..با شنیدن این کلمه تمام اتفاقات و سوالات و ابهاماتم جلوی چشمم ایستاد و قد درازی کرد. جوش کتری که شد چای داغ اینجا چه میکند؟! وای باز هم سر گیجه گرفته بودم اما تمام تلاش خودم را کردم تا به صحنه نزدیک شده و جوش را از نزدیک ببینم. هوا گرم بود و تمام کف رختکن را آب داغ فرا گرفته بود. بخار هم که جایی برای نفس کشیدن نمی گذاشت. پاهایم را محکم به کف دمپایی چسباندم که اگر اتفاقی بتوانم به سرعت فرار کنم و دمپایی هم از پایم در نیاید. پدر را در کنار آن استوانه سفید رنگ دیدم که داشت پیچی را باز می کرد همین طور که داشت پیچ را باز می کرد آب هم فس فس کنان می خواست بیرون بجهد. برگشت تا از پسر عمویش در خواست دستمال پارچه ای کند تا دستش نسوزد که چشمش مرا دقیقن پشت سرش دید، در همین میان دستی که با آن پیچ را نگه داشته بود سوخت و پیچ بر زمین افتاد.پدر فریاد زنان "گفت: برو برو جوشه برو" مرا زیر بغل زد و خارج کرد اما من تا آخرین لحظه داشتمنگاه می کردم که جوش کجاست و چه شکلیست. فوران جوش را دیدم که از دهانه استوانه سفید بیرون می جهید و هو هو میکرد. انگار داشت به سمت من می آمد که از بغل پدر مرا در بیاورد و به آغوش خود ببرد.از آن شب به بعد هیچ گاه به حمام مادر بزرگ نرفتم حتی اگر مجبور بودم شب را روی فرش و بی متکا خارج از پشه بند بخوابم .آن شب تا صبح به این فکر بودم جوش کتری که شد چای داغ چطور تا اینجا آمده و آن استوانه سفید خنگ طور را به جان من انداخته، اصلن جوش با من چکار دارد؟ فکر می کردم و دیگر ستاره ها ی درخشان آسمان جذاب نبود و چشمم نمی دیدشان.....
و همچنان ادامه دارد....