سایه هایی مدام
ماسیده بر تن تنهایی پیرزن
در اتاقی که چراغش خیلی وقت است سوخته
خاطراتش را می بوید...
به یاد اولین بوسه ات
به یاد اولین سفرت
یا که آخرین...
به یاد تمام جوانیش وقتی بی تو مرد...
درعکسی بی توکه روی تاقچه خاک میخورد
در
... دیدن ادامه ››
میان نامه هایی که هرگز نوشته نشد
در سفرهایی که همسفر نبودی
در دوستت دارم هایی که نگفتی
در تمام نبودت
...
خود را به جنون کشید...
گل در دست پیرزن تجزیه شد...
می آید...نمی آید...
دوستم دارد....دوستم ندارد...
میگوید:
عاشق که باشی به همه تفاله های روی چای
به همه کفش های برگشته
به همه گلبرگ ها...
ایمان میاوری!
پیرزن مومن شد
از بس که عشق را می فهمید....
پ.ن
برای او که قدمت عشقش بوی نا نمیدهد...