جا گذاشت مرا
در خود
بی خود
به سیاهی پیوستم
نه از کین و کدورت و خشم
که
از تجلی تنهایی و فرو رفتن و خود مرگی
تاریکی بکارت سکوتم را کاشتی نامیرا به بذر نشاند
و من
در هبوط هیچ
چشم در چشم خویش
خسته و عاصی
... دیدن ادامه ››
و لال
هر آن عمق را عمیقتر بلعیدم
فلسفه فکرم را جوید
منطق طاقتم را تاق کرد
دکان دیالکت دخمه ای کور شد برایم پر از تنیدگی های عنکبوت انکار
و قلبم
روشن بود هنوز
اما
شکسته..
هه!
گره کوری کالم
کلمه ای ناخوانا و ناخوانده
مردی ایستاده مرده!
پ.ن
زمان به وقت تنهایی ناب
روزگاری که تلخ تر از همیشه ی تلخم است
و سکوت تمامم را بلعیده
م.طلوع