من درحال زایش یک شعرم!
مغزم دردمیکند...
دنبال کلماتی میدودکه ازچشم فرارمیکنند
ولی حوضچه خالی حیات هنوز هست
گیرکرده اندفراری ها!!!
به عقربه های آهنی زمان مصلوبشان میکنم...
ساعت اما7رانشان میدهد
شامشان :
"یک صفحه کتاب شعر"
لذت بخش است!
انتقام ...
انتقام...
درونت خالی میشود!
درحباب حبس میشوند
بالا...بالاتر...!
بوم!!!
جایی
... دیدن ادامه ››
که نباید؛
حباب میترکد...!!!
واژه هابه وهم یک پک سیگارسرازیرند
ذهنم تخدیرشد...
کودتا!کودتا!
ومن یک دقیقه مانده به شورش بیدارشدم!!!!
مجبورم به سازی ناکوک برقصم....
شاید عفو خوردم!!!
واژه ای گستاخ قصد جانم راکرده،
جلادشده پس ازعروج!!!!
مصلوبم به زمان
گره خورده ام به ساعت جیبی حیات
که تنها ساعت25رانشان میدهد...
ومن...
درکالبد یک مصرع شعر حلول کرده ام
شاعری دفترش رابه رویم بست
جوهرخودکارش دیگرته کشیده...!