یادم نمیاد چند سالم بود یا این حس کی شروع شد؛
شاید 3 ساگی؛
3 سالم بود که خواهرم بستنی قیفی میخواست من اما بستنی یخی،
بستنی یخی شاتوتی ؛
اما ما دوقلو بودیم باید شبیه خواهرم می بودم،
منم گفتم :منم بستنی قیفی میخوام
مدرسه که میرفتیم خواهرم دوست داشت موهاشو جمع کنه طوری که گرمش نشه من اما عاشق موی بافته با روبان قرمز بودم ،اما من خواهرمو از ربان های قرمز بیشتر
... دیدن ادامه ››
دوست داشتم،
به مامانم میگفتم مامان طوری موهامو ببند که اصلا راحت باز نشه که یه وقت گرمم بشه آخه میدونی که ما دوتامون از گرما بدمون میاد
خواهرم خیلی مرتب و آروم بود وقتی بارون میومد تمام حواسش بود
یه وقت گلی و کثیف نشه من اما یه صدایی از درونم میگفت تو تموم چاله و چوله ها بپر طوری که کفش سفیدت سیاه و کاملا کثیف بشه؛
من اما خواهرمو از شیطنتای درونیم بیشتر دوست داشتم پس دیگه مهم نبود چی دوست داشتم
خواهرم عاشق نظم و ریاضی بود من درونم آشفته بود و از ریاضی بیزار،
البته فقط درونم، خواسته های بیرونیم چیزه دیگه ای رو نشون میداد خواسته های من که نه ؛خواسته های...
من خواهر دوقلومو خیلی دوست داشتم اگه همه چیزهایی که دوست داشتو منم دوست داشتم اینطوری اونم منو بیشتر...
بعدها شرایط طوری شد که ساعتای کمتری باهم بودیم و من باید خودم برای کارام تصمیم میگرفتم کارایی که میخواستمو انجام بدم اما دیگه یادم نمیومد چی دوست دارم
شاید همه ی دوست نداشتنی های دیروزهایم، دوست داشتنی های امروزم شده بودن...
من میتونستم خواهرمو بدون تغییر خواسته های درونیم بدون بی توجهی به دوست داشتنی هام دوست داشته باشم..
امروز میدونم میشه باتمام تفاوتها کسی رو دوست داشت
اما دیگه دوست داشتنی هایم را
" به یاد نمی آورم..."