در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال شعر و ادبیات
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:00:23
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
با وجودی که هستی...
با وجودی که کنارت بهترین حس دنیا رو دارم...
با وجودی که تنهایی دیگه برام معنی نداره وقتی کنارت هستم یا ازت دورم...
یه وقتایی ... یه حس عجیب غریب و وحشتناک، میاد سراغم، چنباتمه میزنه گوشه ی قلبم... حس میکنم کیلومترها ازت دورم...
دلم می لرزه... سرم به دوران می افته... قلبم تند تند می زنه....
انگار گم شده باشم... وسط شلوغی... انگار راه برگشتی نداشته باشم، از جایی که نمیدونم کجاست...
 بعد فکر میکنم تو باید باشی...
همین نزدیکی ها...
اما نیستی...
چرا از وسط شلوغی پیدات نیست؟
چرا دستمو نمیگیری ببریم؟ چرا پیدام نمیکنی؟
 بعد گریم میگیره...
از دلتنگی...
 از این حس مرموز ...
از این تنهاییِ کش دار...
با زنگ سوم تلفن از جا پریدم ، گویی پیش از این سومین زنگ در این دنیا نبوده ام ، بلند شدم ، یکهو ، سرم گیج رفت ، فکر کنم کم خونی دارم یا شاید کم بود ویتامین ، از آ بگیر تا آن آخری که نمیدانم کدام است ، دستم را میگیرم کنار صندلی ، چشمهایم سیاهی میرود ، زنگ چهارم هم به صدا در آمد ، فاصله ام با گوشی زیاد نیست اما نمیدانم جرا به سان ابتدا تا انتهای ولیعصر میگذرد برایم ، همانقدر کند و آرام ، میرسم ، به نفس آفتاده ام ، چقدر گذشته از آن روزها که من منتظر تماسی بوده ام ، گوشی را که بر میدارم صدای باد میدهد ، باد و ترافیک ، گفتم الو ، جوابی نیامد ، قلبم میزند ، چند بار زنگ زدم به کسی که حرف نزدم؟ چند بار رفتم به آدرسی که کسی منتظرم نبوده است؟ نمیدانم صدایم را شنیده است یا نه ، باز میگویم ، الو ، صدای باد شدید تر شده و صدای نفس ، به یاد نفس هایش میافتم ، همان که هیچوقت صدایم نکرد ، از میان باد نجوای ضعیفی گویا می آید ، امروز چندم است؟ به دنبال مناسبت میگردم در ذهنم ، امروز چندم است؟ حتی تولد خودم هم یادم رفته

هر چه هست همان هاست که میدانم ، میدانم که نباید بدانم اما فقط همان ها را میدانم ، ساعت چند است؟

همه جا تاریک شده ، کی شب شد؟ ، اصلا کی روز میشود؟ چند وقت است در دنیا نبوده ام؟ صدای نجوا بلندتر شده ، چیزی گفت؟ گفت انگار ، من گوشهایم نمیشنود ... دیدن ادامه ›› یعنی نمیخواهد بشنود ، اسمم را گفت انگار ، سلام میکنم ، باکی؟ من؟ شاید اشتباه است و تنها یک تشابه اسمی است ، کسی شبیه او نبود اما ، هیچوقت نشنیدم جز همان یکبار ، صدا کردنش راحت بود ، میشد گفت هی تو ، یا گفت ببین ، او بر میگشت ، اما من همیشه اسمش را صدا میکردم ، او برمیگشت ، در جوابم هیچوقت نگفت جانم ، هیچوقت نگفت عزیزم ، فقط نگاهم میکرد ، شاید برای همین دوستش میداشتم ، همین که خودش بود ، صدای پشت خط خیلی بلند است ، صدای فریاد میآید انگار ، چرا پس من نمیشنوم؟ صدا برایم مفهوم نیست ، گوشی را میگذارم ، شاید خودش بود ، صدایش را یادم رفته ، اگر زنگ بزند و صدایم کند میشناسم؟ چه میگویم؟ جانم؟

منتظرم ، سالهاست که این خط زنگ میخورد و من منتظرم ، اینجا در این اتاق تاریکی که هیچکس جز من اجازه ندارد بیاید ، دست میکشم به صورتم ، خودم را فراموش کرده ام ، صدایم چگونه بود؟ مادر؟ امروز چند ساله میشوم؟ نکند اینها همه بازیست؟ نکند من نقش اولی تیاتری هستم که تماشا چی نداشته؟ مادر؟ امروز چندم است؟ مادر کجایی؟ چند سال است صدایت نکرده ام؟ تلفن زنگ میخورد ، با صدای سومین زنگ از جا میپرم ، گویی در هپروتی بوده ام ، بلند میشوم ، یکهو.....





ممنون که نظر دادی
۱۰ آبان ۱۳۹۶
الان دیدم...
دیدم که خوندمش.. همون پارسال. قشنگ بود. یاد کارای عباس معروفی مینداخت منو.
۰۸ شهریور ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

ارتباط خانة پدری و مجله فیلم

به بهانه نمایش مستند "کایه دو فیلم" در گروه هنر و تجربه

در دوران نوجوانی از بساز و بفروش ها و زندگی در آپارتمان دل خوشی نداشتم. از همان زمانی که خانه همسایه را تخریب کردند و ساختمانی چهار طبقه ساختند. چرا که آنتن تلویزیون، قدرت قبلی را نداشت و فیلم های معدود شبکه های سیما را به خوبی سابق نمی شد تماشا کرد. آخر آن زمان فیلم های هر ماه انگشت شمار بودند، نه مثل الان که در هر تعطیلی ده تا دوازده فیلم پخش می کنند. به همین دلیل همیشه سعی می کردم از این گونه سازه ها ایراد های فنی و بنی اسرائیلی بگیرم. خوشبختانه پدر هم در مقابل اصرار همه، مبنی بر فروش خانه، مقاومت می کرد و من هم تا می توانستم در قسمت های مختلف خانه، مجله و کتاب نگهداری ... دیدن ادامه ›› می کردم.
تا اینکه ازدواج کردم و خود مجبور به ترک خانه پدری و زندگی در یکی از همین آپارتمان ها شدم. اما باز هم خانه پدری همچنان پا برجا بود و فضای کافی برای نگهداری مجله های فیلم و کتاب های من وجود داشت. بالاخره بعد از سالها پدر تصمیم به فروش خانه گرفت. بر خلاف تصور همه، کارها به سرعت انجام شد. آپارتمان جدید پدری برای نگهداری این همه مجله و کتاب کافی نبود. تنها راه حل، انتخاب چند جلد کتاب مهم و سپردن بقیه به دیگران بود. چون ترجیح می دادم مجلات و کتاب هایم مورد استفادۀ افرادی قرار گیرد که به آنها نیاز دارند، آگهی دادم و آنها را به نحو مطلوب به دست نیازمندانش رساندم. با خودم فکر کردم وقتی در مجله فیلم آگهی چاپ می شود و در آن شمار های نایاب مجله را برای فروش تبلیغ می کند، پس فروش آنها توسط من هم اشکالی ندارد.
قبل از ترک 225 شماره، که در بین آنها شماره های کم یاب و نایاب هم دیده می شد، مجله ها را ورق زدم . یادش به خیر آن وقت ها آگهی های مجله اکثراً فرهنگی بودند و خبری از کِرِم ، ماکارونی و پیتزا فروشی نبود. یادم هست آن موقع انواع مجلات منتشره کم بود، هر ماه به راحتی می شد مجله فیلم را روی دکه روزنامه فروشی، در جایی ثابت و همیشگی پیدا کرد. اما الان آنقدر تعداد مجلات رنگارنگ زیاد شده که برخی از آنها را اصلاً روی پیشخوان نمی گذارند. آن زمان روزنامه فروش ها قیمت مجله را حفظ بودند و وقتی می گفتی" آقا یک فیلم برداشتم "، می دانست که چقدر پول کم کند. راستی آن موقع مجله 60 تومان بود. یادم هست که اگر در یکی دو روز اول ماه مجله را نمی خریدی، تمام می شد. به ویژه شماره های مخصوص جشنواره که در طی چند ساعت نایاب می شد. اما الان گاه مجله تا اول ماهِ بعد هم در روزنامه فروشی ها موجود است. امیدوارم تیراژ آن زیاد شده باشد. یک سال هم مشترک مجله بودم و بعد مجدداً خرید از روز نامه فروشی را ترجیح دادم. اما هنوز هم مسئول محترم بخش اشتراک ، سالی یکی دو بار آگهی به در منزل می فرستد و مرا دعوت می کند که مشترک شوم.
در بعضی از مقاله ها، زیر جملات را خط کشیده بودم و مانند کتاب درسی از آنها آموخته بودم .اگر چه فهرست سالیانه چاپ می شد اما من فهرست شخصی خودم را داشتم و وقتی فیلمی را می دیدم به راحتی مجلۀ مربوط به آن را پیدا می کردم. یادم هست که چون با دوبله میانه خوبی نداشتم، عمداً شماره ویژه دوبله را نخریدم و آرشیوم ناقص شد!
هنگام مرور مجلات، چشمم به نام نویسندگانی خورد که دیگر در میان ما نیستند، نویسندگانی که مدتی با مجله قهر کردند اما بازگشتند، یا آنهایی که قهر کردند و دیگر باز نگشتند، و طنز سینمایی که چقدر الان جای آن خالی است. سایر خاطرات هم لا به لای ورق های مجله بود: کارت جشنواره برای بخش مسابقه سینما آزادی سال 67 و 68 و امضای ورنر هرتسوگ روی یکی دیگر از کارت ها در سالی که مهمان جشنواره فجر بود.
با تمام این خاطرات، الان هم خوشحالم. پدر زندگی جدید و راحت تری را تجربه می کند و خود را با آپارتمان نشینی وفق داده است. هنوز هم در خانه من سینما جاری است. هنوز هم مجله فیلم می خرم و می خوانم. دختر کوچک من هم بزرگ شده. یاد گرفته و مجله را ورق می زند، اما پاره نمی کند و روزانه بار ها فیلم مری پاپینز را می بیند و من تمام پلان های آن را حتی بهتر از رابرت استوینسون حفظ شده ام و آواز “Let’s go fly a kite” رهایم نمی کند. من مطمئن هستم در یکی از آن هشت واحد آپارتمان در حال ساخت در محل سابق خانه پدری ، نوجوانی پیدا خواهد شد که مشترک مجله شود و سینما را دوست داشته باشد.

پی نوشت: این یادداشت در سال ۸۷ نوشته شد. مدتی بعد از نگارش آن پدر در بستر بیماری افتاد و در گذشت و من حالا پدر، خانه پدری و مجله هایم را از دست داده ام. دیگر شماره های سابق را ندارم که ورق بزنم و تجدید خاطره کنم. اما به هر حال انسان به امید زنده است. دوباره شروع کردم به آرشیو کردن مجله .
مرتضی کلانی، احسان علایمی و رها . این را امتیاز داده‌اند
چه قدر نوشته ی جالبی بود . من هم زمانی مجله ی فیلم را می خریدم . و موقع جشنواره ، حتمن این کار را انجام می دادم . عاشق خواندن آن خلاصه ی فیلم هایش بودم . اما ، حالا دیگر جشنواره آن رنگ و بو و کیفیت سابق را نداره . من، هم از جشنواره ، سال هاست کنده شده ام و هم از مجله ی فیلم . ولی گاهی وقت ها فیلم های هنر و تجربه را می بینم . آخرین باری که یک فیلم خوب از این نوع را دیدم ، فیلم " کوه " ، ساخته ی امیر نادری بود .
۲۹ مهر ۱۳۹۶
تجدید خاطره بود یادش بخیر و روح پدرتون شاد
۰۳ آبان ۱۳۹۶
ممنون از توجه دوستان
۱۷ آبان ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هیچ وقت پاییز را دوست نداشتم
مردمش را هوایش را دلگیریهای هرروزش را
از روزی که دیده ام تورا انگار باید پاییز را هم درک کرد فهمید، بو کرد ، گاهی خدا هدیه میدهد و آن انگار تویی و فصلی که تو را زایید
14.7.96
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
_تا به حال شده تاریکی چشمت رو بزنه؟
+نه همیشه روشنایی چشمم رو زده.
_اما برای من اتفاق افتاده. وقتی یه دفعه با اون حجم عظیم تاریکی روبه رو شدم ، ناخودآگاه چشمام رو بستم. انگار فرورفتن اون همه تاریکی یکجا به چشمام ، اذیتم کرد. دلم نمی خواد توی تاریکی قدم بزنم اما انگار چاره ای ندارم. شاید همه مون اسیرشیم و خودمون خبر نداریم!
قاصدک، امید فرجی، مریم اسکندری و فاطیما م این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با غصه میگه: مامانش چرا مراقبش نبود؟ چقدر بعضی مادرا بی فکرن!
دهن باز میکنم که بگم: وقتی "ن" منو با خودش می برد و اذیت میکرد، تو کجا بودی؟؟ اما دلم میسوزه... دلم میسوزه و فکر میکنم تا جایی که می تونست مراقب ما بود اما خب...
فراموش میکنم!
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زنگ زده میگه: "چرا نگفتی دو روزه خونه تنهایی؟می اومدیم پیشت!" تو دلم میگم:"وای نه تو رو خدا اصلا حوصله ندارم" اما به زبون می گم:" عزیزم نمی خواستم مزاحمت بشم" پامیشه میاد و میگه بیا بریم فلان مهمونی!!! ای خدا نههههه نمیخوام بیام وااای... میگه فقط دوساعته، خوش میگذره! با کلی تاخیر میاد. میری، بهت بدمیگذره، اونم نه دوساعت ، که نزدیک پنج ساعت!!!!
به التماس ازش میخوای پاشه که برید. پامیشه. مجبوری سرتکون بدی و ادای آدم خوشحالا رو دربیاری.
میاد خونه و میمونه و نمیره... به اصرار میگه بیا خونه ما بمون. کم کم اشکت درمیاد ولی بازم مجبوری تحمل کنی، تا دلش نشکنه.
میگی : نه عادت ندارم و اینا... و بهونه پشت بهونه و تعارف پشت تعارف که چرا نمیام خونت.
این روابط فامیلی هم گاهی نه، خیلی وقتا رنج و عذابه.
نوبادی، امیر هوشنگ صدری، مرتضی کلانی و امید فرجی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دستمو توی موهام میکنم و وقتی بیرون میارم، چند تار بین انگشتام باقی می مونه. اولین فکری که به ذهنم می رسه:" من یه مریضی مهلک گرفتم و همین روزا می میرم!" و ادامه میدم:" باید برم پولهامو بردازم برم سفر! همه ی آدمای زندگیم رو ببوسم و بگم چه قدر دوستشون دارم.. باید... بایا یه کم زندگی کنم ، قبل از اینکه از این مریضی بمیرم..."
از مرگ نمی ترسم نه... مگه از به دنیا اومدن ترسیدیم که از مرگ...؟" کلیپس رو برمیدارم و موهای بلندمو با زحمت توش جا میدم و یه جوری می بندمش که با سرانگشتای کسی درگیر نشه...حتا خودم!
پامو میخارونم و انقد حواسم پرته که نمی فهمم پوستش رو خراش دادم و داره خون میاد. فکر میکنم:" سرطان پوست گرفتم! لابد تا چند روز دیگه شبیه این آدمای سرتا پا سوخته میشم و دیگه نمیشه نگام کرد. یعنی اون چه فکری میکنه؟ یعنی خدا داره تقاص چی رو ازم میگیره؟" صداش توو گوشم طنین میندازه:" تو عرضه ی هیچ کاری رو نداری، حتا عرضه ی غذا خوردن! اگه عرضه داشتی این وضعت نبود... مثل اسکلت شدی ،هرروزم داری وزن کم میکنی، معلومه که موهات میریزه!"
واژه ی "عرضه" چرخ می خوره توی ذهنم، هی رژه میره و من فکر میکنم: این عرضه چیه که من ندارم؟چرا ندارم؟ عرضه ی درس دُرُست و حسابی خوندن(چون انسانی وهنر که رشته نیستن)، عرضه ی شوهرکردن(نمی دونن چه غلطی میکنم که همه خواستگارا رو فراری میدم)، عرضه ی زندگی کردن و حالا هم که عرضه ی غذا خوردن!
دیگه حس بیزاری از این جور حرف زدنا سراغم نمیاد. آخه من قراره همین روزا از یه بیماری مهلک یا سرطان پوست یا هرچیز دیگه ای که خیلی کشنده اس ... دیدن ادامه ›› و زودی آدمو از پا درمیاره،بمیرم! پس لازم نیست نگران چیزی باشم؛ بهتره در آرامش و با خیال راحت بمیرم تا اینکه به این چیزا اهمیت بدم. فقط امیدوارم کسی روی سنگ قبرم ننویسه: "این بشر حتا عرضه ی درست مُردنم نداشت!"
نوبادی، R.G، امیر هوشنگ صدری و مریم اسکندری این را امتیاز داده‌اند
همیشه فکر می کنم که آدم باید تا حدی خودشو به نفهمی بزنه تا بتونه راحت تر زندگی کنه.
نمیگم عیب نداره اگه اینا رو بهم گفتن، اما فایده ی فکر کردن بهشون چیه؟ یا اصلا اگه گفتن چه باک؟ باید خودم فکر کنم که چون این آدم یه آدم مهم و تاثیر گذار توی زندگیمه، لزوما نمی تونه حرفاش درست باشه...:-)
اینم از تاثیرات دوست خوبی مثل بامداد داشتنه... :-)
برقص رها :-)))
۰۳ تیر ۱۳۹۶
:-))
این به ذهنم رسید: مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
۰۳ تیر ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آب درون جدول به دیـوار تیک می‌زنـد
دیـوار به مـوش.


و چه ساده در گذر است ایـن راز
تا به راه‌ِ آهنــی برسد!
راز میـان جـدول‌و کفشـهای سیــاه
راز میان سکوت عـابران‌و غرش جــوی‌ها

با خـود می‌کشـد بر دو کتفـانش،
سالـها
بی‌اعتـراض،



ولیعصــــر
این بلنــــــدترین دیـوار احسـاسی دنیــا را

(امیر ب)
Mehrbanoo، امید فرجی، امیر بابک یحیی پور، mahdi، مرجانه و پرندیس این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تـهـــران
ســـرد که می‌شـود،
بی‌رحــــم می‌شود!



بیا فرار کنیـم!

(امیـر ب)
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به درون فرو میریزم، زیر آوار نگاهی که نیست.

بهمن بی‌رحم نبودنت!

بهمن تلخِ سفید!

آه بهـمن لعنتی بهمــن لعنتـی بهمـــن لعنتــی!


(امیـر ب)
وحید عمرانی، سارا صادقیان و مریم اسکندری این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تمام دنیا در چشمان من‌ست!

بیرون می‌ریزی از دنیای من.

روان می‌شوی روی گونه‌ها،
روانی می‌شوم!



بهمنِ اشک‌های یخ زده روی صورتم،
تـو را می‌برد !



آه، بهمن لعنتی بهمن لعنتی بهمن لعنتی

(امیـر ب)
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بودیم چون مینوشیم،قلممان راگرفتند ،کاغذمان راپاره کردند وچپاندندلابه لای زباله ها.نسخه مان راپیچیدند وقرنطینه شدیم بی هیچ مریضی واگیرداری
اکنون هستیم چون نمینویسیم که اگرقصدنوشتن کنیم ،خون از قلممان میچکدواشک ازکاغذوزندان ازمجرم و....
ازآه ها وحسرت ها،ازبی کسی ها وباکسی ها
ازتنهایی های دوتایی وازدوتایی های تنها ...
00:42
11/11/95
زهره عمران، راحیل، پرندیس، مریم اسکندری، امید فرجی و مهدی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

دوست داشتنت
سرطان مغز استخوان بود
شیمی درمانی تو را ریشه کن میکرد
بودنت ، مرا
زهره عمران، وحید عمرانی، سید فرشید جاهد و مسعود این را امتیاز داده‌اند
بودنت مرا یا نبودنت مرا؟
۰۶ بهمن ۱۳۹۵
بودنت مرا ...
۰۶ بهمن ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برایت از شهریور می گویم
شهریوری که ذوب شدی
و کج شدی و فرو ریختی
که زندگی مان یک وری شد و لبخندمان هم....
من را ببخش
من را ببخش
من را ببخش
تابستان آن سال باز نخواهد گشت...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آدمیزاد از پس خیلی چیزا برنمیاد، یکیش همین فرعی کج و کوله ای که هراز چندگاهی سر راه ِ کفشای نو هرکسی ظاهر میشه و مثل یه کمربندی آدم رو می بره می رسونه به همون نقطه سیاهه، به همون چالهه توو ناکجاآباد گذشته ، همون بغضه که یتیم ولش کرده بودی .آره دیگه ، خیلی سر راست و راحت می بردت همون جایی که ازش فرار کردی و فکر میکردی اگه دوباره ببیندت نمیشناسدت ! آدمیزاد از پس خیلی چیزا برنمیاد ، همین سوراخ سنبه ها که توو روحش تیر میکشن ، همونا که با هیچ خاکی پر نمی شن و حواست نباشه هُرت می کشن کل زندگیتو ...پس یادت باشه آدمیزاد از پس خیلی چیزا برنمیاد ؛ پس بی خودی کل کل نکن و دست و پا نزن ، فقط برگشتنی کفشاتو پاک کن و بذار لبخند بیاد رو لبت ازاینکه جایی داری که یه فرعی ببردت . زندگی ِ بعضیا بی چاله چوله ، همچین مستقیمه که چشم ِ بسته و بازشون ، گوش ِ کر و شنواشون ، کفش ِ نو و کهنشون فرقی با هم نداره ...
درودها
خیلی خوب بود
ممنون
۰۴ آذر ۱۳۹۵
ممنون جناب حیدری
۰۷ آذر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ته فنجان قهوه ام را نگاه میکنم
نمیدانم توی فالم
تو "می آیی" یا "می روی" !
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ریزترین نقش شده ام
گم...
بر روی هزاران نخ رج زده قالی
تنها...
نقش و نگارم پاییزی
کبود...
در دل مرداب
اما
ساکت...!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یادمون نره
از تیوال به خیلی چیزها رسیدیم

یادمون نره
از تیوال خیلی چیزها رو پیدا کردیم

یادمون نره
تیوال جز زندگی روزانه مون شده

یادمون نره
با تیوال رفاقت ها رو تجربه کردیم

یادمون نره
هر روز اگه تیوال رو نبینیم
دلمون بدجور براش تنگ میشه

یادمون نره
امروز سه سالگی تیوال هستش
تولدش مبارک
خدا حفظ کنه رئیس ستاد بین المللی ترویج فرهنگ تولد را :)
۰۴ شهریور ۱۳۹۴
تیوال واقعا جزو روزمرگی های من شده ...
دوسش دارم
۱۰ شهریور ۱۳۹۴
برای همه ما عضوی از خانواده شده

ممنون خانم میرعربشاهی
۱۰ شهریور ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دردم

این است

که

درکت

به

دردم

نمی رسد
۲۸ نفر این را دوست دارند
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
بسیار عاالی..
و این گله و نقد را به گوشش
نمی رسانیم شاید تا دلگرفته نشود..
بگذار خودمان درون خودمان همه چیز را حل کنیم..
در ظاهر انگار هیچ ناراحتی و دردی بر من وارد نشده..هیچ چی نشده..
بدون ادا و از روی بالاترین حد علاقه لبخند می زنیم به او..
یک لبخند واقعی..
درود بسیار بر مجتبی عزیز..با آرزوی بهترین ها..
۱۴ تیر ۱۳۹۴
مرسی خانم جوادی
۲۱ مهر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید