در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال کاوه علیزاده | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:12:43
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
عادت

لامذهب آدمی
به همه چیز عادت می کند
به از آغوش تو رفتن
به تو را نداشتن
به نبوئیدن عطر تنت در نیمه های شب
به با تو حرف نزدن تا صبح
به نخوابیدن کنارت تا عصر
به نگاه نکردنت از پشت، وقتی که راه میروی
به نصفه‌ی بطری نوشابه ات را سر نکشیدن
به ... دیدن ادامه ›› ندیدن چشم هایت وقتی حواست نیست
به شانه نکردن انبوه موهایت وقتی گره خورده است
به جلوی در، استقبالت را ندیدن
به پشت در، بدرقه ات را نکردن
به سوت قطاری که دیگر در هیچ ایستگاهی نمی ایستد در گوش ات
به میزهای یک نفره
به قهوه های سرد
به قهوه های تنهای سرد
به سرمای درون رختخواب
به در اغوش کشیدن بالش
به خانه‌ی دوست های مشترک مان تنها رفتن
به نکوبیدن لیوانت به لیوانم در میهمانی مهسا و سعید
به اشک های در مستی
به مستی های در اشک
به تو را نبوسیدن ناگهانی
به درد سینه که از پشت قلبت را میچسپاند به پیرهنت
به کز کز سمت راست مغز وقتی خیالت را میبافد
به لمس شدن سمت راست صورت
به راه رفتن بی مقصد تند تند
به آه کشیدن مدام
به تو را دیدن با کسی دیگر
به برایت ننوشتن
به برایت نوشته هایم را نخواندن
به برایت حرف نزدن درباره‌ی الی
به هر صبح تو را ندیدن
به انتظار تو به خانه باز نگشتن
به تنهایی پر هیاهو
به کتاب خواندن، خواندن، خواندن
به گوش دادن بی وقفه همه‌ی پادکست های جهان
به سکوت وحشتناک اتاق و ویز ویز یخچال بی ناموس
به یک هفته را کامل در خانه ماندن
به ظرف های کثیف
به سینک های پر
به روزنامه های لعنتی تمام نشدنی اینترنتی
به کانال های ورزشی که در آن هی رونالدو گل میزند
به نگاه کردن به صفحه های بی معنی کامپیوتر
به اسکرول کردن مدام اینستاگرام بی مغز
به شمردن لایک ها و خواندن هزارباره کامنت های خنده دار و نخندیدن
به تیغ نکشیدن ریش ها
به اطو نکردن لباس ها
به حرف زدن با عکس هایی که حرف نمی زنند
بعد بلند میشوند
راه می روند و نگاهت می کنند
به فکر کردن به اینکه حالا کجایی، چه میکنی؟
به فکر نکردن به اینکه حالا کجایم ، چه می کنم!
به تو که همه جای این شعر راه می روی
به من که دیگر باخودم راه می روم
به لحظه های پر آشوب بی دلیل
به اضطراب بی معنی تمام نشدنی
به پاک نکردن آینه ای که تو را نمی بیند
به خاک گرفتگی این میز وسط اتاق
به مبل های کج
به تلویزیونی که روشن نمی شود
به پرده های بسته شده ی تا لنگ ظهر
به نور افتاب خسته‌ی بی‌رمق دلگیر که افتاده است روی خاک های معلق در هوا
به هوای مرگ اندود این شهر لعنتی
به ته مانده‌ی سیگار خاموش شده درون شراب
به زل زدن بر تیتراژ خانه‌ی روی اب
به شعر های نیمه کاره‌ی رها شده
به جهان نصفه نیمه تمام شده

جهان به تخم سگ هم نمی ارزد
وقتی آدمی به همه چیز عادت میکند
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
غمگینم
مانند بارانی که در ابر تکان می خورد
و نمی بارد
غمگینم
مانند بادی که نمی وزد
برفی که سفید نمی کند
موجی که بلند نمی شود
غمگینم مانند
چرخی پنجر شده ی پاره
افتاده کنار اخرین جاده ی شهر
با یک دنیا خاطره رفتن
با یک عالم ماندن
غمگینم
مانند مسافری کوچک
در ... دیدن ادامه ›› سرزمینی بزرگ
که به هر سویش که می نگری
هیچ کوچه ای آشنایت نیست
غمگینم مانند تنها ترین هم کلاسی نشسته در عکس
ردیف اول کلاس چهارم الف
کنار وحدانی
الله یاری
مداحی
کنار اسماعیل شعاعی
تنهاترین همکلاسیم که سالهاست ساکت است
و تکیه داده است بر درختی کوچک در قبرستان رشت
و بوی مرگ و گلاب پنج شنبه ها
از سر کولش بالا می رود
و ریشه های یک رز وحشی
جمجمعه اش را سوراخ کرده است
غمگینم
مانند ساعتی بی باطری
که سال هاست عقربه هایش
هیچ زمانی را
به هیچ کسی نشان نداده است
غمگینم
مانند شصت
مانند هفتاد
مانند هشتاد
مانند همین چهل و چند سالگی لعنتی
که خسته افتاده ام در غریب ترین جای جهان
و دلم
نماندن می خواهد
نیلوفر ثانی، Ghazal Jalili، سپهر و مژگان این را امتیاز داده‌اند
قد خاموشی یک زیرگذر غمگینم
مثل گنجشک که خورده به سپر غمگینم
.
من جگرگوشه ی پاییزم و در بارانم
همه ترسم..همه اندوه ِتبر..غمگینم
.
سگی آن توست که هر روز مرا می گیرد
چه خبر آینه جان ؟هیچ خبر ..غمگینم
.
سرد و گرم است حبابی ... دیدن ادامه ›› که در آن می شکنم
آه..تقصیر ِ کسی نیست اگر غمگینم
.
من به اندازه ی تنهایی ِ تن ها ، زخمم
مثل یک فاحشه ی تجربه گر غمگینم
.
زندگی ِ سگی و سگ دو و سگ جانی ِ من
یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم
.
.
#طاهره_خنیا
از کتاب چند نفر غمگینم
نشر شانی
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
سپهر
قد خاموشی یک زیرگذر غمگینم مثل گنجشک که خورده به سپر غمگینم . من جگرگوشه ی پاییزم و در بارانم همه ترسم..همه اندوه ِتبر..غمگینم . سگی آن توست که هر روز مرا می گیرد چه خبر آینه جان ؟هیچ ...

زنده‌گیِ سگی و صبرِ عظیمِ شُتُری...
یک‌نفر آدمم و چند نفر غمگینم!

#طاهره_خنیا


بیت آخر به این شکل هم اومده
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
سپهر
قد خاموشی یک زیرگذر غمگینم مثل گنجشک که خورده به سپر غمگینم . من جگرگوشه ی پاییزم و در بارانم همه ترسم..همه اندوه ِتبر..غمگینم . سگی آن توست که هر روز مرا می گیرد چه خبر آینه جان ؟هیچ ...
ممنون سپهر جان عجب انتخابی👌👌👌
چقدر حس مشترک در جهان وجود داره.
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کیومرث پور احمد و سونامی خودکشی در راه
حالا که از مرگ کیومرث پور احمد زمانی گذشته است دوست دارم چند خطی درباره اش بنویسم اما نه اینکه چرا کارگردان نوستالوژی های ما خودش را کشت که این امر به هر شکلی که نگاه میکنم انتخاب خود اوست و جای هیچ سوالی یا تحلیلی یا قضاوتی یا داستان سرایی ندارد یا لا اقل من نمی خواهم داشته باشم. هرچند کسی که مجید را با تمام قصه هایش از کتاب های مرادی کرمانی کشاند بیرون و روبروی مان در خیابان های زندگی چرخاند شاید انتهای اینگونه اش، نسل ما را که با مجید به زندگی کردن و دویدن در بالا و پایینش اشنا کرده بود با شوکی بزرگ همراه ساخت اما این انتخاب او بود و باید بپذیریم که ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است. اما نکته من چیز دیگری است.
حدود ده سال پیش پروپزال مارکتینگ پلان پروژه ای را نوشتم که در ان پیش بینی کرده بودم صنعت سالمندان در بیست سال آینده رشد خارق العاده ای خواهد داشت و از این رو از سال ۱۴۱۰ به بعد ما با مارکت بسیار بزرگی روبرو خواهیم بود که زمانی جوان ترین کشور دنیا نام داشت و در ان سال تبدیل خواهد شد به یکی از پیر ترین کشور های دنیا. ما و نسل مجید در سال ۱۴۱۰ به بعد، میرسیم به سن شصت به بالا . مرگ خودخواسته خالق مجید و داستان هایش، نهیبی بزرگ نه از نوع اقتصادی اش بلکه از نوع اجتماعی اش را در گوش مان فریاد میزند. این صدا آنچنان بلند است که اگر گوشمان را هم با دو دست بگیریم ، (مثل اقایان حکومتی )باز هم گوش مان را کر خواهد کرد.این صدای سونامی خودکشی است که با اندکی تامل میتوان به عمق آمدن فاجعه ای بزرگ در ده تا بیست سال آینده پی برد. نه چشم بصیرت می خواهد و نه حتی دانش اجتماعی و یا جمعیت شناختی. نسل ما که به همت کارخانه پدارنمان در دهه پنجاه و شصت تولید انبوه شده ایم از سال ۱۴۱۰ به بعد به پیرترین نسل جهان تبدیل خواهد شد. تا اینجای کار باز هم مشکلی نیست اما اگر ذره بین را کمی نزدیک تر ببریم و این نسل را واکاوی بیشتری بکنیم قطعا سیلی سونامی ... دیدن ادامه ›› خودکشی چهارچوب بدن مان را خواهد لرزاند. نسلی که از پدران خود گلایه دارد بابت آشی که در سال ۵۷ برایشان پخته است و یک کینه ی بزرگ با آنها دارد. به قول عزیز ی “صلح مسلح هستیم با پدران و مادران خویش.” . نسلی که یا مهاجرت کرده است و در خاک غریب روزگار میگذراند به سختی و یا مانده است و هر سال همه چیزش را باخته است به بازی حکومت با قدرت های جهان . نسلی که بالاترین میزان طلاق را در تمام طول تاریخ خود دارد. نسلی که یا فرزند دار نشده است از ترس این حکومت عجیب یا اگر هم که شده است یک یا دو بچه دارد که آن هم فرستاده است ان ور آب و یا دارد می فرستد. نسلی که بالاترین نرخ فساد اخلاقی و مالی را دارد. نسلی که به نزدیکترین دوست خود هم رحم نمی کند و فرصتی به دست بیاورد سر خودش را هم کلاه میگذارد. نسلی که بالاترین نرخ خیانت را دارد. بالاترین نرخ دروغ و زندگی دوگانه. نسلی که دیگر هیچ چیز برایش نمانده است و هم از آش پدر مادرش ناراضی است و هم از ناتوانی خودش در تغییر سرنوشت. نسلی که هر چه زد به در بسته خورد. هر چه کاشت حکومت برداشت. هرچه درو کرد باد برد و هر چه ارزو کرد باد هوا شد و رفت. نسلی که همه جور سرطان را تجربه کرد. نسلی که یک شبه، دار و ندارش را باخت و هی فکر کرد که حباب است و پایین می آید این دلار لعنتی. نسلی که چند متر خانه را باید به قیمت چند ده سال کارکردن میخرید و تا میخواست بخرد، دوباره همه چیز گران میشد.نسلی که از قصه های مجید چیزها آموخت ، دوید، دوید و دوید اما درست مثل بازیگر نقش قصه های مجید به هیچ جا نرسید. حالا بیایید برویم در سال ۱۴۲۰ بنشینیم و به این نسل نگاه کنیم. پدران و مادران ما به احتمال زیاد مرده اند بی انکه حسابمان با انها صاف شده باشد! بخش عمده ای از ما طلاق گرفته ایم. بچه ای نداریم یا فقط یکی دوتا داریم که اکثر انها ،فرار کرده اند به کشوری دیگر. دوستان مان که قرار بود پیری هایمان را با هم بنشینیم در پارک ملت و خاطره بگوییم، هرکدام در کشوری دیگرند. سرمایه چندانی نداریم. سازمان بازنشستگی توان پرداخت حداقلیات زندگی بازنشستگی را ندارد. کشور و حکمرانانش هیچ فکری نکرده اند تا زیر ساخت مواجه با این جمعیت کهنسال را فراهم کنند و هیچ امکاناتی برای این حجم از جمعیت سالخورده نیست.یک دنیا ناکامی و نرسیدن و از دست دادن و دوری و تنهایی و غم روی شانه های ما سنگینی می کند. همه چیز سیاه است برای نسل من در سال ۱۴۲۰ به بعد. ما که همه مان مجید بودیم در دهه شصت و هفتاد، قطعا خیلی از ما در ۱۴۲۰ کیومرث پور احمد خواهیم شد. حالا نمایندگان مجلس عوام مان بنشینند تا اقا مثل همه مسایل دیگر یک کلمه درباره این سونامی وحشتناک خودکشی در سال های آتی بگوید تا انها مثل همیشه خدا تازه شروع کنند به تصویب طرح و لایحه. که اینها همیشه ی تاریخ، نوش دارو پس از مرگ سهراب بوده اند. کیومرث پور احمد از سال ۱۴۱۰ به بعد، قصه های مجید جدیدی را روی پرده خواهد اورد اما اینبار غمناک تر. گریه دار تر. خدا رو شکر که مادرمان نخواهند بود تا این سونامی را تجربه کنند و داغدار عزیزان شان شوند درست مانند بی بی اقای پور احمد که نبود تصویر تلخ پسرش را ببیند.این سونامی تراژدی نسل ما را کامل خواهد کرد.اقای پور احمد عزیز چه نسل عجیبی و غمناکی بود نسل قصه های مجید شما.
در جوامعی که افراد فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهد، و عده معدودی که فراتر از قانون هستند می کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، فضایی که در آن جان و ذهن حرکت میکند دائما تنگ تر و تنگ تر می شود و روابط، فساد و رانتها در جامعه حاکم می شود و همه انگیزه ها را در شهروندان برای برقرار کردن رابطه ای با فرهنگ زنده، اندیشه زنده از طریق شخصیتشان و آفرینندگی شان می کشد.

روح پراگ- ایوان کلیما
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
رهام اردشیری
در جوامعی که افراد فارغ از آنچه در درون دارند، ناگزیرند خودشان را با الگوی رسمی وفق دهد، و عده معدودی که فراتر از قانون هستند می کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، فضایی ...
ممنون رهام عزیز
دقیقا متاسفانه در چنین جامعه ای گیر کردیم.
مرسی که وقت گذاشتید.
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این روز ها هرچه بیشتر سراغ تیوال می آیم بیشتر این حس در من دامن زده می شود. حس می کنم تیوال جدید تبدیل به یک فضای عجیبی شده است. یک ترکیب منحصر به فرد. یاداشت ها و تصاویر و اعلانات و کامنت ها و امتیازها و غیره را که بالا و پایین میکنم احساس می کنم تیوال شده است ترکیبی از اینستا گرام و فیسبوک و لینکدین و IMDB و حتی تلگرام و واتس اپ! البته دم تان گرم که هنوز با این همه سختی چراغ هنر را روشن نگاه داشته اید و قطعا سیاست گذاری های صاحبان این رسانه دوست داشتنی، قابل احترام است اما نمی دانم چرا اخیرا دلم برای تیوال قدیم تنگ می شود.
من نمی‌نالم ز جور آسمان، زیرا که ما
این کلاه تنگ را، خود، آسمانش کرده‌ایم

#یغما_خشتمال
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
گذشت خوبی‌ام از حد، به شک دچار شدند
به احترام، کمی خم شدم، شوار شدند!

خودم به تیشه‌ی تزیین تراششان دادم،
کجای کار غلط بود کردگار شدند؟!

عجب مدار از این شهر، باده نوشانش،
به شرحِ حرمت مِی بر سرِ منار شدند!

دلم ز آینه بودن به تنگ ... دیدن ادامه ›› آمده است
که یک به یک همه یاران من غبار شدند!

رفو کنید رفیقان من! چه روزنه‌ها
که راه در دلِ هم یافتند و غار شدند!

حذر کنید رفیقان من! چه نجواها
که من ندیده گرفتم، سرم هوار شدند!

چه کرم‌ها که لگدمالشان نکردی و حیف،
که تا دمار درآند از تو مار شدند!

" #حسین_جنتی "
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
سپهر
گذشت خوبی‌ام از حد، به شک دچار شدند به احترام، کمی خم شدم، شوار شدند! خودم به تیشه‌ی تزیین تراششان دادم، کجای کار غلط بود کردگار شدند؟! عجب مدار از این شهر، باده نوشانش، به شرحِ حرمت ...
دقیقا سپهر جان
ممنون از انتخاب های مثل همیشه زیبات.
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یاداشتی درباره برادران لیلا

پیشنوشت: این یک برداشت کاملا شخصی است از برادران لیلا و هیچ ربطی به برادران لیلا ندارد.

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
زمانی که روستایی ابد یک روز را ساخت خیلی ها باور نداشتند این جوان کم سن و سال و کم ادعا بتواند چنین شاهکاری را بنویسد و بسازد. همون روز ها در یاداشتی تحت عنوان "بدبختی ابد و یک روز است" درباره این فیلم نوشتم و ارزو کردم این جوان بیشتر بسازد. هرچند درباره فیلم بعدی اش یعنی "متری شش و نیم" معتقد بودم که کار به قدرت ابد یک روز در نیامده است اما دیدن فیلم برادران لیلا برایم سرخوشی تماشای فیلم های روستایی را صد چندان کرد و این امید را داد که در جامعه رو به انحطاط سینمای ایران، جوانی دارد راهش را با قدرت ادامه می دهد هرچند که برای یک بوسه عاشقانه بر روی فرش قرمز جشنواره کن و یا هر دلیلی که خودشان می دانند این فیلم اجازه پخش نیافت. نادانی بزرگ است اگر گمان کنیم در این زمانه می توان بر همه چیز بند زد و به توقیف کشاند. ... دیدن ادامه ›› به قول سید علی صالحی عزیز :"گیریم همه ی پنجره ها را بستید، با رویاهامان چه می کنید؟"
من هم فیلم را نه آن گونه که شایسته کارگردان عزیزش بود بلکه به صورت پخش غیر قانونی دیدم که به قول عزیزی قانونی که قانون نباشد قطعا قانون نیست! اما بر خود لازم می دانم از سعید روستایی عزیز عذر خواهی کنم هرچند هم خودش می داند و هم همه ی کسانیکه که باید بدانند می دانند. من سهم خودم را از طرف کارگردان پرداخت کردم به مرکز محک. ما هم دستمان کوتاه است همچون دست روستایی و عوامل تولید و دادمان به هیچ جایی نمی رسد.
برادران لیلا اوج کار روستایی هم در نوشتن و هم در کارگردانی است. فیلمی خوش ساخت با هزاران حرف های از دل برآمده. به عقیده من روستایی جوان که فیلم نامه را می نوشت نه می دانست در روزهای اکران فیلمش، دختران ایران زمین بر تارک دنیا نشسته اند و یک جهان شجاعت شان را دیده اند و نه فکر می کرد این سیلی محکم به همین زودی از سوی لیلاها برگونه پدر لایعقل فرود می آید. اما او قطعا می دانست که زیر این خاکستر فرونشسته آتشی است که روزی زبانه خواهد کشید. که کار فیلم ساز و نویسنده چیزی جز این نیست که درد های جامعه اش را بشناسد و آن را قلم بزند و روبروی دوربین قرار دهد. درباره فیلم و داستان فیلم و لایه رویین آن همه گفته اند. عده زیادی، آن را ستودند و مثل همیشه عده ای هم نقد های حق یا نا حق شان نوشته اند. چیز زیادی در این باره نمی خواهم بنویسم چون نوشتنی ها و گفتنی ها را تفریبا همه گفته اند اما من می خواهم اینجا برداشت خودم را از متن بنویسم و یک لایه به زیر داستان و روایت بروم. چند نکته را شرح بدهم که ممکن است اصلا نظر نویسنده و کاردگردان بدان نبوده باشد و یا هم بوده باشد! به قول فلاسفه،متن که نوشته می شود و در معرض عموم قرار میگیرد، دیگر برای آفریننده اش نیست و همین تاویل پذیری متن است که آن را جاودان میسازد. به عقیده من لیلا نه تنها نماینده خوب زنان این سرزمین است بلکه او فرمانده بی زره میدانی سخت شده است که مردان نیز بنا به هزار دلیل، دیگر توان جنگیدن در آن را ندارند. لیلا (با بازی زیبای ترانه علی دوستی که دست بر قضا چندی را برای زن،چندی برای زندگی و چندی برای آزادی، آزادی اش را از دست داده بود) آتشی بود که از زیر خاکستر بلند شد و در روزگاری که مردان این سرزمین سرگرم روزمرگی هایشانند تا زندگی خود را نجات دهند ،تا گلیم خود را از آب بیرون بکشند،تا به استیصال عادت شده تن بدهند و روزگار بگذرانند، این لیلا بود که از بین خانواده پدر سالارِ مرد دوستِ مرد پرور، سر بلند کرد،ایستاد، فریاد زد و سیلی محکمی نواخت بر گونه های پدری که نمی فهمد کیست و کجای قصه دارد نادانی می کند. پدری که تا نرینگی نوه اش را به چشم نبیند از خر شیطان پیاده نمی شود و تمام خوشی روزگارش، داشتن یک آلت نرینگی است که هر از گاهی در می آورد و درون سینک زندگی بقیه ادرار می کند! پدری که ارزو می کند ای کاش همان موقع تولد، دخترش مرده بود تا این لکه ننگ، اینگونه دامنش را نگیرد. سعید پور صمیمی با آن اتفاق هایی که برایش قبل از جشنواره افتاد، نقش این پدر را "خوب" نه، استادانه بازی کرد! حال این خودش بود یا نقشش بماند به کنار چون خودش می داند و خدایش اما به اعتقاد من به زیبایی هرچه تمام تر نقش این پدر دیوانه را بازی کرد. پدری که از سالاریش یک تراژدی کمیک باقی مانده است. پدری که حاضر است تمام هستی اش را بدهد تا در یک نمایش مضحک فامیلی، "پدرخوانده" شود و بر روی صندلی تکیه بزند و سیگارش را دود کند و از تشویق حضار لذت ببرد. میزبانی که می داند این بازی، برای این پدر خوانده جذاب است و در یک شوی بزرگ سراسر دروغ، همه را جمع می کند تا پدرخوانده جدید فامیل را معرفی کند و چهل سکه بستاند! چقدر این سکانس زیباست. چقدر آشناست این پدر، چقدر آن میزبان ها ملموسند. چقدر این کف زدن ها را در همین چهارچوب صدا و سیمای میلی خودمان دیده ایم. سال هاست که این پدر پیر هم خودش و هم همه ی زندگی ما را به مضحکه گرفته است و از نان شب ما می زند می دهد به فامیل های الدنگ تا برایش کف بزنند و دورش جمع شوند. تا احساس کند که پدر خوانده است. سالهاست فرزندان این پدر دارند مستراح می شورند و اینقدر مستراح شسته اند که به این اضمحلال عادت کرده اند، آنقدر دله دزدی کرده اند که دیگر جزی از شخصیت شان شده است که حتی از خانه خود هم می دزدند تا یک روز بیشتر و راحت تر زندگی کنند. سال هاست از شکم این فرزندان زده و داده است به "دیگران" تا برایشان کف و سوت بزنند و هیچ هم نگران این نیست که فزرندانشان با هزار ترفتد و دغل و کلک چون دست شان از همه چیز کوتاه است،دارند سر هم کلاه می گذارند تا یک خانه چند متری بخرند که نمی شود که نمی شود و نمی شود. سال هاست دنبال یک بلیط یک طرفه هستند که از آب های یونان خودشان را برسانند به کشوری دیگر، جایی که کار کنند و دارایی هایشان را روز به روز از دست ندهند. نوید محمد زاده چه کارکتر جالبی را بازی کرده است. چقدر خوب این نقش را درآورده است. جوانی از ده شصت که می کوشد خودش را از این منجلاب دور نگه دارد. نه در اعتراض شرکت می کند، نه در دعوا های خانوادگی، او می خواهد کاری داشته باشد و روزگاری بگذراند. او بیشتر از بقیه می فهمد اما کمتر دخالت می کند و کمتر حرف میزند. او می داند وقتی کارگران دارند اعتصاب می کنند باید ساکش را بردارد و فرار کند. او می داند که این پدر بیهوده گویی می کند اما توان مقابله را ندارد. او حق را می داند ، او حق را دوست دارد اما طرف حق نمی ایستد. او می داند که اشتباه است و اشتباه می کند. چقدر خیلی از ما شبیه نوید محمد زاده شده ایم؟ در تمام طول فیلم، آقای محمد زاده به شکلی تعمدی گردنش را پایین نگه می دارد. او می داند اما می گذرد و به قول لیلا "این فریادش هم از ترسش است". ما چگونه به اینجا رسیدیم. پدر مان با ما چه کار کرده است که در گذر زمان اینهمه ظلم را دیده ایم اما سر مان هم چنان پایین است. می دانیم که اشتباه است اما کمک می کنیم که این اشتباه انجام شود. چه با سکوت،چه با ترحم، چه از روی ناتوانی و چه از روی نادانی. سکانس اقتدار کمیک پورصمیمی را در جمع فامیل چاپلوس دغل باز که می دیدم بی اختیار اشک می ریختم. چقدر دردناک است آدم بداند که اطرافیانش برای طلا پدرشان را "بالا بلند" کرده اند اما کاری از دستش بر نیاید. ادم بداند که تمام و دار و ندارش دارد به فنا می رود تا پدرش روی صندلی پدرخوانده بشیند و فخر نداشته اش را به رخ بکشد ولی کاری از دستش برنیاید. انگار ما همه برادران لیلا هستیم. می دانیم که این پدر نا اهل است و همه دورش را گرفته اند که مالش را بگیرند اما کاری از دست مان بر نمی آید! کاری نمی کنیم. چگونه در تاریخ به اینهمه استیصال رسیده ایم؟ می دانیم که چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است اما این سیرک پدر دیوانه مان را تحمل می کنیم. چاره ای نداریم . از نرینگی تنها عرق خوری یاد گرفته ایم که بشورد و ببرد. پیک را بلند کنیم به سلامتی پدر خوانده و برای فرار از این غم بزرگ که چیزی از دست مان بر نماید بگویم نوش و برویم وسط میدان برقصیم. اصلانی وار برقصیم با پیرهن قرضی، امشب که تمام شد فردا دوباره برویم مستراح بشوریم. ما برداران لیلا هستیم. باید به تاریخ جواب بدهیم. انقدر مردانگی نداریم که سینه سپر کنیم و بگوییم پدر جان این چراغی که به خانه رواست را به مسجد نبر! حتما باید لیلا بلند شود، سکه ها را بردارد، در خیابان بدود، با تک تک ما بجنگد، اقتصاد یادمان بدهد و برایمان اشک بریزد که یک متر مغازه خریداری شده را نفروشید در مملکتی که پدر نه شان خودش را می داند، نه قدر سرمایه ما را و نه نگران اینده فرزندانش است. حتما باید لیلا بلند شود، مهرش را، همه ی احترامش را، غرورش را، وجدانش را بگذارد کنار و خشمش را جمع کند تا بکوبد بر صورت پدری که نمی فهمد چکار می کند و چه چیز را نابود می کند تا یادمان بیاید مردانگی تنها به داشتن آلت نرینگی نیست!! سیلی لیلا به نظر من خیلی آشنای است در این ماه های اخیر. دخترکانی که سال هاست از همه سو در فشار بوده اند. از برداران و رگ های غیرتشان که مستراح می شورند و از خانه پدر دزدی می کنند اما رگ غیرتشان اندازه ریشه ها درخت باد می کند. از مادرانی که خودشان ظلم را پذیرفته اند و تلاش می کنند سینه به سینه آن را به دخترانشان هم انتقال دهند و از پدرانی که هر روز آرزو می کردند که ای کاش این یکی هم پسر بود تا راحت تر و استوار تر درون کوچه راه بروند. نسل من نسل فرهاد اصلانی ها بود. فرزندان دهه پنجاه که از جنگ و کشته شدن جان سالم بدر برد. به وضع موجود راضی شد، زن و بچه گرفت و روز به روز فربه استیصال شد. نسل پیمان معادی ها هم خیلی مشخص است. جوانان دهه شصت که زرنگ تر بودند. به هر دری زدند که یک متر خانه بخرند اما نشد. ارزوی شان مهاجرت به هر طریقی حتی برداشت کلاه دیگران است. نسلی که آب شدن روزانه سرمایه شان را دید و هی حق به جانب گفت حباب است و می ترکد! چشم بر روی حقایق بست و زورش نرسید که به جایی برسد. نوید محمد زاده اما از همان مردهایی هست که زیاد می دانست اما ترجیح داد که سرش در لاک خودش باشد. ترجیح داد حق را بفهمد اما برای اعتلایش کاری نکند. ترجیح داد یک زندگی ساده ای داشته باشد و لا غیر. او می فهمد که پدر در یک سیرک بزرگ همه دارایی شان را میبازد اما همراهش می شود که خدای نکرده این آخر عمری سکته نکند بمیرد که جوابش را در یک کلمه لیلا می گوید وقتی دلیل می آورد اگر پدر بفهمد میمیرد
لیلا:
-خب بمیره
و آن دم که می میرد او همین پسر دانای ناتوان، اولین کسی است که بر روی جنازه اش می رقصد. دقیقا شبیه نسل خود ما .سرشار از تناقض. سرشار از دانسته های بی استفاده. سرشار از بغض. خمیده از غصه. اما برادر جوان تر خانه را هم همه ما می شناسیم. فرزندان دهه هفتاد که دیده اند چه بر سر دهه شصتی ها و دهه پنجاهی ها آمده است. بادی بیلدینگ کار! بی دغدغه، غرق در روزمرگی های ساده. بی آینده، بی حال، بی گذشته اما با مرام. اما اخلاقی تر. اما صادق تر. اینها همه برادران لیلا بودند در خانه ای که مادرش هم شبیه خیلی از مادر های ماست. و اما لیلا چیز دیگریست. او هم دلسوزی های زنانه را دارد هم شجاعت های مردانه را. لیلاست که یک تنه نمایش مضحک پدر را به سخره می گیرد و به همگان نشان می دهد که این بازی یک پدر دیوانه است با آینده یک خانواده. لیلا است که سینه سپر می کند و برادرانش را جمع می کند تا یک فعالیت اقتصادی راه بندازد هرچند همین موجودات نر او را در جلسه نرانه شان راه نمی دهند! لیلاست که از دل تاریخ بلند می شود، تمام آشپزخانه را می دود و یک سیلی محکم بر گوش پدر نالایق خانه می زند تا بفهماند که این پدرخوانده مضحک نه تنها خودش را به سخره گرفته است در جمعی که او را به خاطر سکه هایش می خواهند بلکه اینده خانواده بی آینده را هم به نابودی کشیده است. لیلا آتش زیر خاکستر ایران زمین است این روز ها حتی اگر روستایی هم هیچ ذهنیتی از این چیز هایی که من نوشته ام نداشته باشد.
اما این لیلا خیلی دوست داشتنی و خیلی خواستنی است. جایی که بسیاری از مرد های شناخته شده این کشور حق را دیدند اما سکوت کردند این روزها، لیلا ها بودند که برخواستند و روبروی ناحقی ایستادند شکنجه شدند و انفرادی کشیدند. سکانس پایانی هم شاهکار است. پدرخوانده مضحک درست در روز تولد نوه دختری اش می میرد! پدر بزرگی که تا ندید نرینگی نوه اش را از بیمارستان بیرون نرفت اما حالا در بین فرشته های دختری که آمده اند تولدی را جشن بگیرند روی صندلی تمام کرد. به راستی تنها مرگ است که عادلانه بین همه تقسیم می شود. پدخوانده مضحکی که تشویق و تمجید فامیل را بر آسودگی فرزندانش ترجیح میداد در قشنگ ترین جای داستان می میرد. هرچند همان دارایی اندک خانواده به حماقت همین پدر نابود شده است اما مرگ و تنها مرگ روزی فرا می رسد و ما خواهیم توانست دوباره از نو بسازیم. آن روز به اندازه یک آهنگ،به اندازه شاید چند آهنگ با لیلاهای نازنین مان خواهیم رقصید. ما رقصی چنین میانه میدان مان آرزوست..
من به نمایندگی از خودم وقتی لیلا را دیدم،شرمنده دخترانی شدم که در خیابان موهای زیباشان را با کش بستند و به سمت گلوله دویدند.
من به نمایندگی از خودم شرمنده زنان سرزمینم شدم وقتی که به روزمرگی های زندگی چسپیدم،سعی کردم در لاک خودم بروم و به درامدم بچسبم تا وضع موجود را برای خودم حفظ کنم.
من به نمایندگی از خودم شرمنده همسرم شدم وقتی که گشت ناعفاف وی را به درون "ون های مرگ" کشاند از او خواستم تعهد نامه را امضا کند تا غائله ختم شود.
من به نمایندگی از خودم شرمنده خواهرانم شدم وقتی که دیدم زورم به جایی نمی رسد ساکم را برداشتم و فرار کردم.
من به نمایندگی از خودم وقتی لیلا را دیدم شرمنده خودم و خانواده ام شدم وقتی که هر سال تمام اندوخته هایم ظرف چند ساعت دود شد و به هوا رفت، اصرار کردم که " حباب " است و به زودی توافق می شود و همه چیز برمی گردد به گذشته!
من به نمایندگی از خودم شرمنده لیلا های سرزمینم شدم وقتی فهمیدم که خاتمی فرقی با هاشمی،احمدی نژاد فرقی با خاتمی ،روحانی فرقی با احمدی نژاد و رئیسی فرقی با روحانی ندارد،باز هم همه را جمع کردم و گفتم خوب می شود شرایط و سکوت کردم.
من به نمایندگی از خودم شرمنده عمر از دست رفته ام شدم وقتی که باید سیلی میزدم ،چمدانم را بستم و پاسپورتم را برداشتم و مهاجرت کردم تا در جای دیگری از جهان دنبال یک زندگی ساده انسانی بگردم.
من به نمایندگی از خودم وقتی روستایی آینه را برداشت و من را نشان داد در جمع برادران لیلا،شرمنده روستایی شدم که ماند،که لیلا را نشانمان داد که توقیف شد،که تهدید شد که لیلایش به اوین رفت که لیلاهامان چشم هایشان ساچمه باران شد و دخترکانمان با گاز های سمی تهدید شدند ولی ما همچنان برادران لیلا باقی ماندیم و منتظر رقصی میانه میدان مانده ایم..
به عقیده من روستایی یکی از موفق ترین و آینده دار ترین کارگردان های سینمای ایران خواهد بود. از او به خاطر نوشتن لیلا،از او به خاطر دیدن لیلا،از او به خاطر به تصویر کشیدن لیلا و برادرانش سپاسگذارم.خیلی از ماها برادران لیلا بودیم و هستیم و حتی از آینه هم می ترسیم. دمت گرم و سرت خوش باد جوان رعنای سینمای ایران که نقش مان را در آینه سینما راست نمودی.
حاج کاوه کجایی؟
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
جناب علیزاده درود

تحلیل تون رو نسبت به فیلم کامل خواندم و دوست داشتم,ممنونم.

به درستی اشاره کردید متن خصوصیت تاویل پذیری داره و بسیاری از آثار فاخر ادبیات دنیا شاید با نگرش خاصی از طرف صاحب اثر به نگارش درآمده ... دیدن ادامه ›› اما به مرور سالها و دهه های بعدی هزاران تاویل و تحلیل ازش شده و درست هم هست.
خودم همیشه در مورد شعر این تفسیر رو بکار میبرم که شعر معنی مطلق اصلا نداره,هر خواننده ای میتونه برداشت کاملا شخصی و دلخواه ازش داشته باشه!!همینطور نقاشی,هنر های تجسمی و ...

کاش پول روستایی رو به "محک" نمیدادید! بعیده راضی باشه و با محک زاویه نداشته باشه :))
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
حسین کوهی
جناب علیزاده درود تحلیل تون رو نسبت به فیلم کامل خواندم و دوست داشتم,ممنونم. به درستی اشاره کردید متن خصوصیت تاویل پذیری داره و بسیاری از آثار فاخر ادبیات دنیا شاید با نگرش خاصی از طرف ...
اقای کوهی عزیز
ممنون از کامنت تون و اینکه وقت گذاشتید و یاداشت رو مطالعه کردید. خوشحالم که نوشته رو دوست داشتید. من هم با نظرتون کاملا موافق. کلا درک ما از جهان ناشی تاویل ماست و تاویل ما هم ناشی از ورودی های ذهن ما.
شعر و هنر هم بخشی از این ... دیدن ادامه ›› جهان.

درباره محک حرف های شنیدم من هم اما از گذشته دور اندک کمکی هر از گاهی انجام میدم اما درباره این موضوع چون ایران نبستم چیزی به ذهنم نرسید واقعا. قطعا در اولین فرصت اگر اقای روستایی حسابی اعلام کنند باید به وظیفه ام در قبال زحمت ایشان عمل کنم.ممنون از توجه تون. بدترین چیز اینه که اعتماد رو در یک ملت بکشید. اینکه ادم ها رو از عمل انسانی شان پشیمان کنید این موضوع هم در ساحت فردی و هم در ساحت اجتماع بزرگترین خیانت به نوع بشر است و متاسفانه این اقایان تنها دستاورد و بزرگترین دستاوردشان همین کشتن اعتماد بین مردم بود. و چقدر سخته این رو زندگی کردن. خدا نبخشه شون. به هر حال ممنون از نظر و یاداوری تون. ما ارزو میکنیم که این کمک ها برای این بچه ها خرج بشه:(.
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یاداشتی بر فیلم تراژدی مکبث۲۰۲۱
اگر نمایشنامه مکبث، شاهکار شکسپیر را خوانده اید و اگر نسخ مختلف آن را در سینما یا تئاتر دیده اید!توصیه میکنم حتما مکبث کوئن را ببینید. نسخه ای وفادار به متن حتی در روایت و وزن دیالوگ ها. با بازی بی نظیر دنزل واشنگتن در نقش مکبث و فرانسیس مک دورمند در نقش لیدی مکبث.
کل فیلم به شکل سیاه و سفید فیلم برداری شده و با میزانسن های مینی مال که حس صحنه تئاتر را دارد. جدا از شاهکار کوئن چقدر این نمایشنامه دیدنی و خواندنی است!
داستان دلاوری نیک نام به اسم مکبث که به وسوسه قدرت، پادشاه عادل و فروتن اسکاتلند را در خواب میکشد و می فهمد از آن لحظه به بعد “دیگر هیچ شبی را نخواهد توانست خوابید”!
سردار بزرگ سرزمین، با لغزشی، اسیر هوای نفس می شود و آنقدر مسیر انحطاط را آرام طی میکند که دیگر مرگ لیدی مکبث هم برایش درد اور نخواهد بود!
شکسپیر در به تصویر کشیدن این انحطاط اخلاقی و قساوت قلب انچنان استادانه عمل میکند که ادمی انگار خودش نشسته است جای مکبث و دارد همراه با اضطرابش عرق میریزد، درد میکشد، مشوش می شود، هذیان می گوید ، غرق می شود و غرق می شود و غرق می شود.
به راستی چقدر انسان برای کریه شدن جا دارد! چقدر مرز ... دیدن ادامه ›› میان انسان بودن و توحش باریک است! قدرت چه ها با ادمی نمی کند و قلب آدمی را تا به کجا سخت نمیسازد!
یکی از اساتید ارجمندم تعریف میکرد روزی در یک سخنرانی بین مسئولان رده بالای کشور گفت که “مشکل ما در کشور این است که دست اندکاران کشور رمان نمی خوانند”! ایشان گفت گروهی خندیدند و گروهی هم به کنایه رد شدند! اما واقعیتی بزرگ در این جمله نهفته است. بی شک اگر مسئولان مان رمان می خواندند، عزیزان مان فیلم میدیدند شاید این گونه در باتلاق فرو نمی رفتیم!
امکان ندارد کسی مکبث خوانده باشد و یا دیده باشد و آن زمان که دچار شک می شود، جلوی آینه چهره خود را نبیند و بر خود بانک نزند!
چه پیشگویی از شکسپیر قشنگ تر می گوید اینده تان را!
کجای این داستانید که همچنان به غرق شدن ادامه می دهید! قدرت تا کجا انسان را هار می کند؟چطور می شود ادمی چشمش را ببندد و برای تاج و تخت، دستور قتل عزیزترین دوستانش را بدهد؟ چقدر خوب است این تراژدی مکبث! چقدر خوب است وقت کنیم نگاهش کنیم به اندازه دو ساعت! عمیق ! از ته دل! مسئولان عزیز ! حالا که وقت ندارید رمان و نمایشنامه بخوانید لا اقل دو ساعت تان را اختصاص دهید شاهکار شکسپیر را از دوربین کوئن ببینید شاید در اینه دنزل واشنگتن ، تصویری از خود یافتید! ما که زندگی مان را باختیم اقایان و سالهاست از بالای تالار به کف ایوان پرت شده ایم ! ما که نه کاری به تاج تان داریم و نه باری به تخت تان بسته ایم لا اقل شما رمان بخوانید! به فرزندان تان یاد بدهید رمان بخوانند!مکبث درونتان، جهان تان را فروخورده است! سقوط تنها افتادن از تخت نیست گاهی آدمی از خود سقوط می کند!
کتاب شعر دوست تیوالی عزیز مان آقای یاسر متاجی چاپ شد و در اپلیکیشن طاقچه موجود است.با عنوان : تصمیم تو باریدن نبود

12
هنگام رفتنت
اندوه قد کشید
و این شهر
جایی فراخ تر برای گریستن
هدیه ام داد
که آن دیوار
آن پنجره را
تحمل نبود
در خانه ی تو
شمعدانی ها را گذاشته ام کنار پنجره
لباس ها مرتب
کفش آماده
اما چه فرقی ... دیدن ادامه ›› دارد
وقتی تمام کافه های شهر
بوی غربت بدهند
علی اکبر گفت
اسمان شمال عجیب بغض کرده است
و من
هجده سالگی ام را
عطر باران و دوست داشتن ات را
تماشا کردم
-یاسر متاجی عزیز-

https://taaghche.com/book/85641/%D8%AA%D8%B5%D9%85%DB%8C%D9%85-%D8%AA%D9%88-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D9%86%D8%A8%D9%88%D8%AF
سلام
ارادت
کاوه‌جان ممنونم از لطف و مهربانی شما
باعث افتخاره برای من که نوشته‌هام توسط دوستان خوبی مثل شما خونده بشه
حقیقتا از این محبت به وجد اومدم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
یاسر متاجی
سلام ارادت کاوه‌جان ممنونم از لطف و مهربانی شما باعث افتخاره برای من که نوشته‌هام توسط دوستان خوبی مثل شما خونده بشه حقیقتا از این محبت به وجد اومدم
سلام
باعث افتخار ماست که دوستانی همچون شما داریم و واقعا وقتی کتابت رو دیدم و ورق زدم حس بسیار خوبی بهم دست داد. به عقیده من تنها جایی که انسان می تونه با خدا رقابت بکنه و به عبارت دیگه حس خدا رو از آفرینش درک کنه همین نوشتنه. در نوشتن شما کاملا تبدیل به خدا میشی و می تونی هر کاری که دوست داری با مخلوقت بکنی. این حس عجیبیه. همیشه از نوشته هاتون لذت بردم و خوشحالم که ما رو هم شریک کردی در این حس خوب. موفق باشی و به امید کتاب های دیگر و بیشتر و بیشتر.
۲۷ آبان ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سپتامبر سال ۲۰۱۴ در فرودگاه آمستردام هلند نشسته بودم از رو بیکاری این رو نوشتم :
و داغانو و افتاده
مچاله گشته در یک شهر
منتظر تا باز گردد نوبت پرواز
و دلتنگو غمینو خواب آلوده
شبیه ظرف فالوده
فتاده زیر پای عابری بد مست
که شوتش می کند در کوچه ای بن بست
خشن ، پر گو، پر از تکرار
چو سیمی گیر کرده در میان پرّه های یک موتور گازی
صدایش می دهد آزار
نشستم ... دیدن ادامه ›› منتظر پرواز بعدی را بپروازم
غریبه
یک مسافر
یک شبیه هیچ چیز یا هیچ کس یا هـیچ مقدارم
شبیه خواب در چشمم
که می آید ولی جرات ندارد بسته گردد باز
خفن ،آتش گرفته ،سوخته ،دلتنگ
شبیه مرد سرگردان
نه اینجا هیچکس را می شناسم نه کسی من را
پریده
رنگ رفته
زرد رو
خسته
کجایید دوستان؟ اینجا دلم تنگ است!
برم نوشابه ای را ابتیاع سازم
و لیوانی از آن بالا روم تا شاید این دلتنگی ام گم شد!
و این شعر هلندی هم
همینجا سهم مردم شد!
نیلوفر ثانی، امپرسیونیست، قاصدک و حامد قنبری این را امتیاز داده‌اند
فرمش فوق العاده است . قافیه ها در پرهیز و تن ندادن به ساختار ، تشخصی رها و سیال پیدا کردن . من که بینهایت لذت بردم . دست مریزاد
۱۷ شهریور ۱۴۰۰
امپرسیونیست
فرمش فوق العاده است . قافیه ها در پرهیز و تن ندادن به ساختار ، تشخصی رها و سیال پیدا کردن . من که بینهایت لذت بردم . دست مریزاد
به این میزان مضاعفی که شما لطف کردید به همین شدت خوشحال شدم.
سپاس
مرسی که وقت گذاشتید. خوشحالم که دوست داشتید . سپاس از همراهی تون.
۱۷ شهریور ۱۴۰۰
کاوه علیزاده
به این میزان مضاعفی که شما لطف کردید به همین شدت خوشحال شدم. سپاس مرسی که وقت گذاشتید. خوشحالم که دوست داشتید . سپاس از همراهی تون.
بزرگوارید . امیدوارم که فرصت کنید و بیشتر بنویسید تا من و ما هم حظِ وافر ببریم و بیاموزیم ازتون
۱۸ شهریور ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
غمگینم
مانند شبی تاریک در سرزمینی غریب
که هیچ آسمانی تو را نمی بارد
هیچ پنجره ای به انتظارت باز نمی شود
هیچ ماشینی برای رساندنت نمی ایستد
و هیچ دری به رویت گشوده نمی شود
و تو تا انتهای صبح
همه ی شهر را قدم میزنی
اما
هیچ خیابانی هیچ خاطره از تو به یادت نمی آورد
غمگینم
همچون پناهنده ای خسته
در اردوگاهی آتش گرفته در انتهای ... دیدن ادامه ›› انتهای انتهای یونان
بی وطن
بی شناسنامه
بی پاسپورت
منتظر ایستاده در کنار باند پناهجویان سوری
که گونه ات را بشکنند
که پرت کنند روی زباله انبوه
که محکم بکوبند زیر سینه ات با پوتین
که نشانت بدهند تو نیستی
هیچ چیز نیستی
و از حکمرانانت متنفرند
غمگینم
مانند یک مشت لغت بیرون افتاده از کتاب
که در هیچ متنی نمی نشیند
که هیچ معنی ای برای هیچ کس ندارد
که هیچ چیز را
برای هیچ کس تداعی نمی کند.....

سپهر، نیلوفر ثانی، ابرشیر و حامد قنبری این را امتیاز داده‌اند
در اطراف خانه ی من

آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !

آن کس که به پنجره .... غمگین !

و آن کس که به جستجوی آزادی است ،

میان چار دیواری نشسته

می ایستد .... چند قدم راه می رود ... دیدن ادامه ›› !

نشسته ...

می ایستد ...

چند قدم راه می رود !

نشسته ...

می ایستد ...

چند قدم راه می رود !

نشسته ...

می ایستد ...

چند قدم راه می رود !

نشسته ...

می ایستد ...

چند قدم ...

حتی تو هم خسته شدی از این شعر

حالا چه برسد به او که ... نشسته ...

می ایستد ...

نه ! .... افتاد !

#گروس_عبدالملکیان
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دقیقا....
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
👍🏻😍🥺
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
می خوابم تا تمام شود امروز لعنتی
بیدار که می شوم فردا
امروز لعنتی دوباره شروع میشود...
فرار کردن ِ از این چـهـــاردیــــــــــواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...

#سیدمهدی_موسوی
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
سپهر
فرار کردن ِ از این چـهـــاردیــــــــــواری به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری... _{#}_سیدمهدی_موسوی
به بیداری...
ممنون سپهر عزیز
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خداحافظ قصه گوی فوتبال؛خداحافظ اقای صدر
نمی دانم بیگ فیش را دیده اید یا نه اگر ندید توصیه میکنم حتما ببینید.فیلمی از تیم برتون که داستان ادوارد بلوم را از زبان خوش روایت میکند. یک کمدی - درام با روایتی سورئال . ادوارد بلوم زندگیش را برای عروسش تعریف میکند ! داستانی که هربار روایتش میکند، تغییر می کند و باز تغییر می کند. پسر و همسرش هزاربار این قضه را شنیده اند و حال نوبت عروس خانواده است که تازه وارد است و نشسته است در بیمارستان کنار پیری های ادوارد بلوم تا داستان جدید زندگیش را گوش کند.
بعضی ادم ها کلا عجیبند! عجیب زاده میشوند ، عجیب زندگی میکنند، عجیب حرف میزنند و عجیب قصه میگویند! روزهایی که جهان فوتبال تغییر کرده بود و گزارشگرها سعی میکردند با دادن اطلاعات و امار عجیب و غریب از بازیکنان و زمین و زمان این جادوی مستطیل سبز را زیباتر روایت کنند و کارشناسان و مربیان می کوشیدند به کمک ابزارهای نوین، تحلیل های عجیب و غریب از تعداد پاس ها و یا ثانیه های دویده شده بازیکنان ارائه کنند، یک نفر آمده بود که مینشست کنار عادل فردوسی پور و قصه گویی فوتبال میکرد. انگار تصویری که او از فوتبال میدید با تصویری که همه‌ی ما از توپ میدیدیم فرق میکرد! جوری درباره منچستریونایتد و پل اسکولز و دیوید بکام و گری نویل و یورک و رابطه شان با الکس فرگوسن صحبت میکرد که انگار چند سال با همه ی انها هم خانه و هم کلاس بود! دستانش را تکان میداد و با عشق روایت فوتبال میکرد و هر از گاهی موهای بلند روی پیشانیش را عقب می انداخت ، آب دهانش را فرو میخورد ودوباره شروع میکرد به قصه گویی. عادل که خودش خدای سخنوری بود و میکروفن به کسی تعارف نمیزد ، ساعت ها کنار می ایستاد تا داستان آقای صدر را تا انتهایش گوش کند! داستانی درهم تنیده از خیال و واقعیت حتی!اما آنقدر پر کشش و آنقدر جذاب درکنار هم بیان میشد که بارها شده بود چشمانم را ببندم و با قصه فوتبال آقای صدر روبروی تلویزیون در یک شب زمستانی سرد که ... دیدن ادامه ›› هیچ برفی از هیچ پنجره ای نمی امد به خواب بروم بعد نیمه های شب بیدار شوم و ببینم که هم عادل فردوسی پور و هم آقای صدر رفته اند !
بعضی آدم ها را خدا جوری دیگری می افریند! انگار بعضی آدم ها را خدا بغل میکند! یک جور که همه ی آدم ها برایشان احترام قائلند! به احترامش کلاه برمیدارند و با مرگشان اشک میریزند در دلشان ! شب به خیر قصه گوی فوتبال!ممنون برای همه ی خاطراتی که برایمان ساختی! دنیای فوتبالی مان بدون شما یک چیز بزرگ کم دارد!یک آقای صدر! برای من همیشه شما قصه گوی فوتبال بودید! درست مانند ادوارد بلوم تیم برتون! که هربار روایت میکردید چیزی جدید در قاب تلویزیون تصویر میشد…
وقتی عادل مغضوب اقایون شد و صدر مهاجرت کرد برای من لذت فوتبال خارجی تمام شد، حیف و صد حیف و دریغ و افسوس که گلچین روزگار فقط دور و بر باغچه ما ایرانی های بدبخت میگرده و هر روزمون دریغ از دیروزه، یادشان گرامی
۲۶ تیر ۱۴۰۰
محمد کارآمد
وقتی عادل مغضوب اقایون شد و صدر مهاجرت کرد برای من لذت فوتبال خارجی تمام شد، حیف و صد حیف و دریغ و افسوس که گلچین روزگار فقط دور و بر باغچه ما ایرانی های بدبخت میگرده و هر روزمون دریغ از دیروزه، ...
متاسفانه همینطوره اقای کارامد عزیز. خیلی ناراحت شدم.
۲۶ تیر ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب های تفلیس: یک
افتاده بودم روی زمین. نصف سرم بریده شده خوابیده بود به پهلو کنارم و نصف دیگر سرم، قطره قطره داشت تمام می شد. رنگم پریده بود یک جای دور. خیلی دور، انقدر دور که دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود.  سه شنبه خیس دوباره رفته بود پیش موری و داشت فلسفه میبافت. رج به رج می بافت و بالا می رفت. اینکه جهان پست است و بی بنیاد. اینکه هیچ چیز جهان  به هیچ چیز دیگرش ربط ندارد. اینکه تمام منطق بشر بر فلسفه دو به دویی استوار است و روزی اگر این هم زیر سوال برود هیچ چیز برای جهان باقی نخواهد ماند. موری که اینها را می بافت شال گردنم تمام شد. آن را برداشتم و در گرمای شرجی 37 درجه تفلیس، انداختم دور گردنم. حالا کره زمین وصل شده بود به سرم و کج شده بود در فضایی که باید دور خورشید می چرخید. از ماه که نگاه میکردی منظره ای خنده دار میدیدی. دوتا پا که از یک کره گرد شکل سبز رنگ زده است بیرون و دارد در خالی آسمان تلو تلو می خورد. جهان روی سرم سنگینی  می کرد و روی گردنم فشار می اورد.طعم گیلاس که دورن بشقاب به ترتیبی خاص چیده شده بود، پیچید درون هیج جای مشامم و ناخوداگاه گفتم :چه توت شیرینی! شال قشنگ اندازه گردنم شده بود. صدای تار از اولین پنجره اتاق می رفت تا سرپایینی شات براشویلی، بعد، یک مقدار از عطر تن تو را بر میداشت و از پنجره روبروی من، می انداخت روی صورتم که اصلا رد پایی از عرق روی پیشانی اش نبود! اصلا تب نداشتم و با اینکه تب نداشتم و با اینکه همه ی خونم ریخته بود تقریبا پایین، داغ ترین روز تابستان درون سرم کز کز میکرد.
در قفس خیال تو 
تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو
پر بکشم به سوی تو
تار با صدای حزن انگیز همایون می رفت تا صورت استخوانی سحر دولتشاهی ... دیدن ادامه ›› و خالی مغرم را طی می کرد و می امد کنار هیچ چیز می نشست رو برویم .
بر دو جهان نمی دهم
یک سر تار موی تو
من نگاهش می کردم. او بی انکه نگاهم کند ادامه میداد.
مستی هر نگاه تو
به ز شراب و جان می
کی به سرم برون شود
یک نفس آرزوی تو
همه ی اتاق پر شده بود از مه غلیظی که از سال ها پیش نشسته بود روی دیوار. لم داده بودم رو میز و قطره قطره شراب قرمز خشک ساپراوی، از روزنه های هزار توی چون پنبه می گذشت و دانه دانه می افتاد روی میز. زمین کف اشپزخانه جوری قرار گرفته بود روی چهار پایه میز نهار خوری که انگار یه کم میز را جابه جاکنم خانه ام آوار خواهد شد. آرام از روی میز نهارخوری نگاهم را برداشتم. زمین با سرم تکان خورد و افتاد یک گوشه.
در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو
های می کشد همایون . هی می کشد همایون
پر بکشم به سوی تو
تمام می شود،تمام می شوم،تمام می شویم.
ساعت حدود همان ها بود و انگار دیگر داشت تمام می شد. عقربه ها چسپیده بودند روی دیوار و یکی یکی آب می شدند. صورتم رنگش پریده بود. پریده بود آن بالاها و داشت می رفت از پنجره بیرون. دنبال صدای تار، دنبال همایون که رفته بود تا می خواهم زنده بمانم، دنبال صورت استخوانی سحر دولتشاهی که میگفتند عاشق همایون شده است در اولین اجرای سی مرغ ! دنبال گرمای شرجی شاتبراشویلی، دنبال فنس های روبرو که یک کوه را از یک بطری شراب جدا می کرد. رفتم تا آن ناکجا آباد دور. رنگ صورتم تمام شده بود. شال گردن موری دور گردنم بود. هوای شرجی خیابان روبرو قاطی شده بود با صدای همایون و باد کولری که می خورد روی سینوس هایم و یک مشت درد را برمیداشت می برد تا زیر پیشانی ام.......
سعدی چو جورش میبری
نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من می روم؟
او می کشد قلاب را
بطری شراب روی میز جان می دهد. شال گردن باز می شود.می خواهم زنده بمانم تمام می شود...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شنای پروانه یا کرال پشت به فرهنگ گنده لاتی تاریخ گذشته؟
اکران آنلاین شنای پروانه را دیدم هم به دلیل تعریف و تمجید های سال گذشته جشنواره و هم به خاطر حمایت از فیلم در این ایام کرونایی اما واقعا پشیمان شدم. نه پشیمان از حمایت فیلم بلکه پپشیمان از دیدن فیلم. هرچه فکر می کنم درباره این فیلم هیچ چیز به ذهنم نمی رسد که قابل نگاشتن باشد. نه اینکه فیلم چیز خوبی نداشت بلکه به این خاطر که چیزی بدست مان نمی دهد یعنی نه تنها چیزی به دست مان نمی دهد بلکه به عقیده من بازتولید امر خشونت می کند. پرداختن به این قشر از جامعه (گنده لات ها)که با اغماض شاید یک ده هزارم جمعیت کشور هم نباشند در جای خودش هیچ اشکالی ندارد اما روایت اینگونه بی چفت و بست و بی منطق نه در معرفی این گروه از جامعه کمکی می کند نه در بازدارندگی آنها، نه در تغییر نگاه آنها به جامعه و نه تغییر نگاه جامعه به آنها. روایتی بی منطق بر پایه کلیشه غیرت و تعصب بی منطق و از تاریخ مصرف گذشته! تاریخ مصرف گذشته از این منظور نه که چنین چیزی ممکن نیست در جامعه اتفاق بیوفتد و مثلا با پخش شدن فیلم شنای یک دختر در استخر رگ غیریت اطرفیانشان به جوش نیاید و تا قتل پیش نرود ،که نمونه های آن در صفحه حوادث روزنامه ها دیده می شود اما از این نقطه نظر تاریخ مصرف گذشته می گویم که این دیگر دغدغه میانگین جامعه نیست و کلا جامعه تعریف جدید از این پدیده ها دارد و نگاهش به آن، دیگر همانگونه که قیصر به جهان نگاه می کرد نیست. در عین حال که روایت داست هم آنقدر گیج و بی مفهوم و ابتدایی است که مخاطب انگشت به دهان می ماند با این سوال که :خب که چی؟!!!!
شخصیت پردازی ها آنقدر ضعیف است که اگر به جای جواد عزتی و امیر آقایی هر بازیگر دیگری را بخواهید بگذارید قطعا فیلم به قهقرا خواهد رفت. بازی جواد عزتی شاید تنها چیزی است که من مخاطبم را وادار می کند تا انتهای فیلم کلید خاموش تلویزیون را فشار ندهم. عزتی با استعداد که در سال های اخیر نشان داده است از پس هر نقشی بر می آید به همراه امیر آقایی این روزها معروف، از استعدادشان کمک میگیرند و فیلم را به پیش میرانند. انقدر قدرت این ها به فیلم نامه میچربد ... دیدن ادامه ›› که شما گاهی فکر می کنید اینها موضوع را از کارگردان گرفته اند و مانند شب های برره مهران مدیری، دارند بداهه کار را به پیش می برند. ضعف فیلنامه دقیقا در تار و پود بازیگری ها مشخص است و فیلم انگار تا پایان کار هم بافته نمی شود که نمی شود. شما را ارجاع می دهم به بازی امیر اقایی در دو بخش جداگانه فیلم. بخش اول فیلم زمانی که هنوز هیچ چیز مشخص نشده است و آقایی دلیل رفتارش را ناشی از جنون می داند. در واقع با مظلوم نمایی های خویش سعی دارد مخاطب را همراه کند و بخش دوم بعد از آنکه حجت موضوع درگیری برادرش و کاراهای خلافش را می فهمد و می رود به سراغش در زندان. در این بخش همزامان با دانش حجت نسبت به کارهایی که برادرش با وی کرده است(پنهان کردن شیشیه در ماشین حجت و احتمال اعدام وی) بازی وی نیز تغییر می کند و از آن چهره مظلوم به یک شیطان تمام عیار دروغ گو تبدیل می شود. انگار همراه حجت و بقیه مخاطبان خودش هم فهمیده است که چهره واقعیش پیش تماشاگر لو رفته و سعی در پوشاندن آن مانند سکانس های ابتدایی فیلم نمی کند. مثال دیگر این تناقض سکانس ابتدایی فیلم است که در آن حجت با اینکه یک سیلی از مشتری ناراضی فیلم می خورد و خم به ابرو نمی آورد (جدا از رفتار بیمارگونه و غیر منطقی مشتری که واقعا در عالم امروزی بسیار نادر و بعید به نظر میرسد)اما همین آدم وقتی با این موضوع روبرو می شود همه شخصیتش عوض می شود و تبدیل به یک گرگ تمام عیار می شود که حتی به بچه ی مادری که اعتراف میکند از شنای پروانه فیلم گرفته است هم رحم نمی کند و آنگونه خشونت از خود نشان می دهد.
به عقیده من شنای پروانه یک فیلم نصفه و نیمه است با یک فیلنامه ضعیف که تمام کار را بازیگران توانمندش به پیش می رانند. قصه داستان چندان دغدغه این روزهای ایرانی نیست که در اینستا گرام تقریبا هر پروانه ،افسانه، مریم، شادی، مهرداد، منصور، مهدی و .... حداقل یک عکس با مایو در کنار استخر یا دریا استوری کرده اند. و خدا را شکر که تقریبا از این مرحله گذشته ایم که مثلا برای یک شهر، دیدن یک خانم در حال شنا کردن دغدغه باشد. این بدان معنا نیست که این مشکل در بخشی از جامعه وجود ندارد بلکه دوست دارم خاطر نشان کنم که بخش بزرگی از جامعه خوشبختانه از این مرحله گذشته اند و همه ی ما وظیفه داریم تا کمک کنیم این نگاه جنسیت مدار از ذهن و چشم جامعه پاک شود.
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
کیانی عزیز خیلی ممنون از لطف و کامنتت. درست میگی برادر . من هم با شما موافقم. هنوز هم در ایران کسانی زندگی میکنند که اینگونه فکر می کنند اما معتقدم میانگین اکثریت جامعه به این شدتی که در فیلم مطرح شد به این موضوع نگاه نمی کنند. این بدان معنی نیست که اصلا وجود نداره.
در تایید فرمایش حضرتعالی جالبه بدونید دیروز هم آقای مطهری در کلاب هوس عنوان کردند اگر زنی رو با مایو ببینند تحریک میشن! نماینده چند دوره مجلس و مدعی ریاست جمهوری مملکت این رو بگه دیگه فقط باید گذاشت رفت:) امروز یه کاریکاتور مجله خط خطی چاپ کرده بود که به دهن مطهری یه مایو کرده بودن و زیرش نوشته بودن: ادب مرد به ز دولت اوست:)
واقعا از این دست تناقضات در جامعه وجود داره و شاید هم کم نباشه اما تلاش جامعه باید سمت اگاهی بخشی باشه،صرف زدودن این غبار باشه نه اینکه بی هیچ پیامی در دامن زدنش تلاش بکنه. اون هم با این همه از جلوه خشونت.
ممنون
۱۸ فروردین ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

نمایش هولودومور که به جنایت عجیب دوره استالین در اکراین میپردازد را دیدم. درباره این نمایش دوست عزیزمان اقای متاجی تقریبا هرآنچه باید میگفت را گفتند. این یاداشت را زمانی مینویسم که آخرین روز اجرای نمایش است و از این جهت خیالم راحت است که این نوشته و نظر، در جذب مخاطب تاثیری نخواهد داشت و لو رفتن نمایش را هم سبب نمی شود. این را از ان جهت گفتم که اعتقاد دارم در چنین شرایط اقتصادی و بحران کرونا، تلاش عد‌ه‌ای از جوانان و علاقمندان به تئاتر، برای خلق یک اثر، بی درنظر گرفتن نتیجه آن هم بسیار درخور ستایش و تحسین برانگیز است. تولید فرهنگ در هر حال ستودنی است حال آنکه این تولید به یکی از تراژدی های بزرگ بشر ربط داشته باشد و کراهت دیکتاتوری را عیان کند جای تقدیر و ستایش بیشتر هم دارد. به عقیده من نمایش هولودومور از نقطه نظر زحمت تیم نمایش در چنین شرایطی با همه ی محدودیت ها و مشکلاتی که موجود بود قابل توجه است اما نتیجه کار به چند دلیل که در ادامه درباره آن صحبت خواهم کرد محکم و بیادماندنی از کار درنیامده است. پرداختن به چنین غم بزرگی که در آن بیش از دو میلیون نفر انسان بیگناه در قحطی تعمدی و برنامه ریزی شده، جان خود را از دست دادند فی نفسه کار بزرگی است حال این قحطی و این توحش در ایران رخ داده باشد یا در شرقی ترین نقطه اروپا یا جنوبی ترین مکان آفریقا، هیچ چیز را تغییر نمی دهد. به قول دوستمان اقای کیانی که در ذیل یاداشت اقای متاجی نوشته بودند: این اختیار کارگردان است که به چه بپردازد و چه سوژه ای را انتخاب کند( برخی از دوستان نقد داشتند که چرا به موضوع قحطی ایران پرداخته نشد و به اکراین پرداخته شد).
تاریخ را هرچه بیشتر ورق که میزنیم حالمان بیشتر از نظام های دیکتاتوری و اصولا سیاست بهم می خورد! شاید سهراب بهترین جمله را درباره دنیای سیاست و مردان سیاست گفت:
جای مردان سیاست بنشانید درخت
تا هوا تازه شود
واقعا اگر آرزو کنیم برای جهان که روزی سیاستمداران دنیا، اداره جهان را بگذارند زمین ... دیدن ادامه ›› و بروند به احتمال زیاد آن روز اغاز زندگی بشر خواهد بود. جهان بدون سیاست! جهان بدون ایدئولوژی، جهان بدون دین، جهان بدون مرزهای جغرافیایی، بدون تعصب!جهان انسانیت و انسانیت.
به عقیده من هرچقدر این واقعه هولناک و غم انگیز است، نمایش هولودومور در پرداخت به این غم بزرگ بشری ناتوان بود. یعنی من به عنوان مخاطب نه این درد را در نمایشنامه، نه در خانواده داستان، نه در بازی بازیگران، نه در دیالوگ ها و نه در دکور کار دیدم. واقعیت را اگر بخواهم بگویم دردی که من از چند خط نوشته زیر نمایش (در توضیحات تیوال نمایش) احساس کردم بسیار بیشتر از کل نمایش بود. یعنی ‌نمایش در بازتاب این واقعه هولناک بشری حتی در حد یک خانواده و گریبانگیری آنها نیز ناموفق بود. این امر چند دلیل دارد:
اول انکه احساس میکنم این نوشته همانند همه‌ی نوشته‌های ایرانی،چندان خوب از کار درنیامده است و انگار با عجله نوشته شده است. پرداختن به یک مستند تاریخی کار سختی است و به نمایش کشیدنش سخت تر . به قول اقای متاجی انگار نویسنده دغدغه نفهمیدن ماجرا توسط مخاطب را دارد. روایت خطی داستان بی هیچ ایده پردازی نو و یا تعلیق، مخاطب را با یک روایت ساده تاریخی روبرو میکند که شما گوشه ای از آن را در چند پرده پشت سر هم مشاهده میکنید. این امر نه تماشاگر را انگونه که تاریخ دردناک است به عمق درد ماجرا پرت میکند و نه لذت روایت گویی را بیشتر میکند، در بهترین حالت ممکن شما با برشی از ان مکان در سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴ در اکراین روبرو هستید که برای یک خانواده اتفاق افتاده! اما موضوع فراتر از این است و این فراتر را نمایشنامه در انتقالش ناکام می ماند. یعنی ان اندوه بزرگ در دل نمیشیند!
دوم اینکه فکر میکنم بازیگران جوان نمایش نامه علی رقم اینکه همه ی زحمت خود را کشیده اند اما نتوانستند کار متفاوت و جاودانی از خود به جا بگذارند. به عقیده من نمایش هولودومور از این منظر هم ضربه خورده است. بازی‌های تصنعی، ابراز دیالوگ‌ها ناپخته و خام و اکت‌ها غیر طبیعی از کار در امده است .این چشم پوشی از زحمت تیم بازیگران جوان نیست اما معتقدم که اگر تیم بازیگران حرفه ای تری را کارگردان کنار خود داشت قطعا نتیجه کار تاثیر گذار تر می بود. البته در بین بازیگران خانم تیما تقی زاده بیشتر و بهتر درخشیدند و از بقیه بازیگران انصافا یک سرو گردن متفاوت تر بودند! بقیه نقش ها نه در متن نه در بازی ها انچنان که میبایست در نیامده بود.فکر میکنم شما اگر به عنوان مخاطب چشم هایتان را میبستید و فقط به دیالوگ ها گوش میدادید چیز خاصی را از دست نمیدادید در عین حال که بیان دیالوگ ها هم رادیو گونه و بی احساس جلوه میکرد.
سوم: قرار دادن بحث خیانت و داستان عاشقانه زوج های موجود درون نمایش، هرچند می تواند کشش نمایش را بیشتر کند و تلخکامی را به حداکثر برساند اما گمان میکنم چندان به نمایش گره نخورده است . بازی فلیپ و نامزدش که برای بلشویک ها کار میکرد، علی رغم اهمیت نقش و وزنی که در نمایشنامه داشت، خوب از اب در نیامده و من تماشگر را همراه نساخت که فکر میکنم به همان مورد دوم ربط داشته باشد.
چهارم: دکور کار هم فکر می کنم میتوانست بهتر باشد هرچند تلاش شده بود با دکور حداقلی فلاکت و بدبختی ان دوران را بیشتر تداعی کند اما کیفیت اجرای دکور بسیار پایین تر از حد نمایش بود. البته شاید در چنین شرایط اقتصادی، هزینه بیشتری نمی توان متصور بود اما پیشنهاد میشود در تور اکراین( قرار است با حمات سفیر اکراین در ایران انجام شود) با کمک هزینه این دولت، در این بخش تلاش بیشتری شود چون درکلیت کار تاثیر دارد مثلا کیفت در‌ها که بسیار بد اجرا شده بود!پنجره،میز، دکور داخل منزل و..
پنجم:گمان میکنم که کارگردانی کار هم با عجله بوده، هم در انتخاب بازیگران، هم در تمرین ها، هم در چیدمان نمایشنامه و هم در بازیگرفتن از بازیگران. البته این را نمی توان جدا از محدودیت هایی که احتمالا کارگردان با ان درگیر بود تحلیل کرد و در واقع بیرون گود نشست و گفت لنگش کن!
با این حال نوعی تعجیل و شلختگی در اجرا دیده می شد که می توانست بهتر از این باشد.
در نهایت ایده استفاده از دختر قرمز پوش که بی شک از فیلم شیندلر لیست اسپیلبرگ گرته برداری شده بود چندان به نمایش نچسپید و پایان بندی کار را انچنان که باید در نیاورده است. هرچند تلاش کرد تا با به یادآوری شاهکار سینمای جهان ، اندوه مان را بیشتر کند اما به عقیده من یک وصله نا همگون بود.
در یک جمع بندی به عقیده من هولودومور نمایشی است که برایش زحمت کشیده شده است و باید برای احترام به دوستانی که تلاش کرده اند ایستاد و تشویق کرد اما باید خاطر نشان هم کرد که می تواند این اثر بهتر و قوی تر اجرا شود. شاید بازنویسی و استفاده از بازیگران حرفه ای تر بتواند اجرای زیباتری را رو صحنه بیاورد .
خسته نباشید و دمت تان گرم که در این شرایط چراغ فرهنگ را روشن نگه میدارید. من با افتخار نمایشتان را دیدم و لذت بردم.
پی نوشت:
این روز ها مشغول گوش دادن به پادکست پرچم سفید هستم. پادکستی در ارتباط با اینکه بشر چه توحشی را گذرانده تا به صلح رسیده.از چه مسیری گذشته است تا اعتقاد پیدا کرده است که تنها پرچم جهان، پرچم سفید است. لینکش را در پایین یاداشت میگذارم . گمان می کنم هرکسی حتی یک حرف، یک کلمه ، یک قدم به صلح جهان کمک کند سزاوار ستایش است. و تیم نمایش را از این منظر می ستایم.
https://podcasts.apple.com/us/podcast/%D9%BE%D8%B1%DA%86%D9%85-%D8%B3%D9%81%DB%8C%D8%AF/id1443101999
جای مردان سیاست بنشانید درخت
تا هوا تازه شود

دوست ارجمندم نقل از سهراب بزرگ در توضیح وضعیتی که به درستی درباره اش نوشتید عالی بود.
من که یک سالی است هیچ نمایشی ندیده ام ..
اما خوشحالم نظر شما دوست فرهیخته ام را درباره این نمایش خواندم... قلم و نگاه مهربان تان علی رغم تمامی ضعفهای مورد اشاره در اجرا، بسیار آموختنی است ...
ضمنا ممنون از لینک پادکست . حتما گوشش خواهم داد
قلم تان سبز رفیق گرانقدرم
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
در این چهل و چند سالی که از خدا عمر گرفتم فهمیدم که سیاست کثیف ترین ابزار ادمی است.ایدئولوژی بزرگترین چشم بند انسانیت است و تعصب روی هرچیزی جز نادانی نمی آفریند.

انگار خودم نوشتم از بس ما چهل و چندساله ها تجربه زیستی مشترکی داریم ♥
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
محمد کارآمد
در این چهل و چند سالی که از خدا عمر گرفتم فهمیدم که سیاست کثیف ترین ابزار ادمی است.ایدئولوژی بزرگترین چشم بند انسانیت است و تعصب روی هرچیزی جز نادانی نمی آفریند. انگار خودم نوشتم از بس ما ...
ممنون آقای کارامد عزیز
اره واقعا . من این جمله رو با گوشت جانم تجربه کردم یعنی ما چهل و چند ساله ها این رو به قیمت عمرمون تجربه کردیم.
سپاس از همراهی شما
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ما مختلفیم با نظرهای مختلف ....
مختلفیم را دیدم! با هزار اما و اگر و هزار دودلی! اشتیاقم از یکسال نمایش روی صحنه ندیدن می آمد و دودلی و تردیدم ... دیدن ادامه ›› از هجوم کامنت های ستایش گر که گاه از اکانت های یک روزه و گاه از اکانت های چند روزه زیر دیوار این نمایش نوشته می شد. تردیدم را با دوست تیوالی قدیمی آقای فدایی عزیز هم درمیان گذاشتم و چون دوستان قدیمی و صاحبان قلم نیز یاداشتی درباره این نمایش ننوشته بودند، این دودلی بیشتر و بیشتر شد اما در نهایت اشتیاقم بر دودلی فائق آمد و خوشحالم که این ریسک را انجام دادم. مختلفیم به عقیده من یک نمایش در خور تشویق است هم به جهت نویسندگی، هم به جهت کارگردانی و هم به جهت اجرا. موسیقی زنده ی کار نیز لذت دیدن نمایش را بیشتر کرد. اصولا نمایش نامه های ایرانی بنا به هزار دلیل، خوب از کار در نمی آید. یا ایده خوب است و نوشته خراب یا نوشته خوب است و ایده تکراری و ابتر! یا اینکه هر دو خوب نیست. در این سالها که تئاتر دیدم، تقریبا هیچ نمایش شش دانگ نوشته شده توسط نویسندگان ایرانی ندیدم یا به اندازه انگشتان یک دست، کم دیدم. اما مختلفیم را در خور تشویق میدانم . ایده جنگ و پرداختن به سربازانی که نمی دانند برای چه با هم می جنگند و چرا کشته می شوند، ایده ی جدیدی نیست. شاهکارهای زیادی هم در تئاتر و هم در سینما در این ژانر خلق شده است. داستان "مختلفیم" در جنگ جهانی دوم رخ می دهد. چهار گروه سرباز از کشور های مختلف، در یک ماموریت سری، قصد دارند یکی از افسران ارشد آلمان را بکشند. بی آنکه از هم خبر داشته باشند. شروع صحنه با معرفی تیم های سربازان اتفاق می افتد و از همان ابتدا می فهمیم که احتمالا اجرای زیبایی را شاهد خواهیم بود. چهار تیم از این کشورها در دایره ای بسته دنبال هم می روند. دایره ای پوچ که انتهایی ندارد! انگار گیر کرده اند در سرنوشتی محتوم. می چرخند و می چرخند و می چرخند در دایره ای بی انتها! هر گروه از قصد و هدف خود در بخش های مختلف نمایش می گویند و ما با انها آشنا می شویم. نقد هایی به حضور خود و به فلسفه جنگ می کنند و فلسه احمقانه کشتن هم را زیر سوال می برند اما به دستور فرمانده، به ماموریت خود بر میگردند و ادامه می دهند! به عقیده من این بخش از نمایش خیلی خوب از کار در آمده است. بازی ها روان است. تاکید کارگردان به استفاده از زبان مادری هر گروه، به نظرم بسیار هوشمندانه بوده و هرچند که خواندن بالانویس، تمرکز مخاطب را برهم می زند اما در مجموعه به نمایش کمک کرده و لذت تماشای آن را بیشتر می کند. یک گروه روسی صحبت می کند، یک تیم فرانسوی، یک گروه انگلیسی و گروه دیگر آلمانی. نوبت هر یک که می شود شما بی قضاوت از دیدگاه همان ها، وارد قصه می شوید، حرف می زنید، غمگین می شوید و همراه همان ها، به همان زبان، برفلسفه جنگ لعنت می فرستید و برای سرنوشت محتوم سربازان اشک میریزید. بازی های خوب بازیگران جوان نمایش هرچند در جاهایی می توانست بهتر باشد اما بسیار خوب از کار در آمده و شما را در این میدان خشمگین خون آلود بی رحم، همراه می کند. دیالوگ ها خیلی کلیشه ای و اغراق آمیز و شعار گونه نیست و تا این جای کار فکر می کنم نویسنده تلاشش به کرسی نشسته است. پرده دوم اما شکل دیگری دارد. چهار زن و یک کشیش وارد صحنه می شوند که می شود برداشت های گوناگونی را برای ما داشته باشند. از دیکتاتوری دینی تا حکومت های توتالیتر و دیکتاتور های عصر حاضر، همگی را می توان در قاب این پرده مشاهده کرد! شاید دلیل عمده آن هم این باشد که همه ی دیکتاتور های جهان تقریبا به یک شکل و با یک رهیافت به جهان نگاه می کنند. این می خواهد در قرن هجده باشد یا قرن نوزده و یا قرن بیست، چندان فرقی نمی کند. البته چیزی که کارگردان در مصاحبه اش از بیان آن خوداری می کند و بنا به هزار دلیلی که در ذهن خود دارد با زیرکی از آن رد می شود. اما همیشه متن چیزی جدا از نویسنده اش سخن می گوید و آنگاه که از کتاب خارج می شود، تاویل پذیر میگردد و هر مخاطب می تواند آن را در هرچهارچوب ذهنی خود تفسیر و تاویل کند. چهار زن که نمایانگر چهار ابر قدرت جهان هستند به همراه یک کشیش بیرون گود نشسته اند و در آرامش تمام، تراژدی جنگ را با هم می نویسند بی آنکه سربازان چیزی بدانند. تاریخ جهان سرشار از این طنز تلخ است و جنگ همواره توافق کسانی هست که همدیگر را می شناسند و با همدیگر چای می خورند و عکس میگیرند برای به مسلخ فرستادن سربازانی که همدیگر را نمی شناسند! تاریخ سرشار است از این طنز تراژدیک! دیالوگ های این بخش از نمایش عریان تر،بی پرده تر و ملموس تر است همراه با طنزی که تماشاگر را هم می خنداند و هم بغض اندود می کند. این بخش از نمایش که به شکلی جمع بندی و نتیجه گیری نویسنده درباره پدیده جنگ می باشد به عقیده من از بخش اول و انتهایی کار ضعیف تر در آمده است. فکر میکنم اگر این بخش نبود، شاید کار قشنگ تر جمع میشد. من خودم جمع بندی لخت و عریان را در این حد نمی پسندم و شاید می شد به شکلی دیگر و در تلویحی عمیق تر به این موضوع پرداخت. از اینرو گمان می کنم این بخش از نمایش، قدرت نویسندگی دو بخش دیگر را ندارد. البته تیکه های جالبی نظیر رای گیری و استخراج آرا از صندوق و برخی دیالوگ ها، من مخاطب را می برد به فضای های سیاسی ای که قطعا کارگردان چندان چنین قصدی نداشت! اما صد عجب که همه ی دیکتاتور های جهان تقریبا شبیه هم هستند و بگذریم......
بخش سوم نمایش هم اتفاقی است که باید بیوفتد. یک عده جوان با تصمیم یک عده دیگر به جان هم می افتند و همدیگر را می کشند بی آنکه بدانند افرادی نشسته اند در پشت صحنه و این نمایش را برایشان رقم زده اند. جنگ با همه ی زشتی هایش چهره نمایان می کند و یکی یکی جوانان، به خاک و خون کشیده می شوند. همه چیز طبق نقشه پیش می رود و تئاتر در رقص مرگ اندود سرباز آلمانی در هاله ای از مه تمام نمی شود! ادامه می یابد و همانطور که سرباز آلمانی بالای سر اجساد پخش زده بر زمین می رقصد ما سالن نمایش را به دستور کارگردان ترک می کنیم!
به عقیده من "مختلفیم" یک کار در خور تشویق است از چند نظر! برای زحمت و تلاشی که تیم جوان اجرا کشید و کوشید که یک کار در خور صحنه تئاتر را روی صحنه ببرد که گمان می کنم موفق بوده است. از نقطه نظر نویسندگی کار که یک نویسنده جوان توانست در حد خوب نمایشنامه را جمع کند و آنچه را در ذهن دارد به روی کاغذ بیاورد. گمان کنم که می شود به این تیم نویسندگی اعتماد کرد با اشتیاق، کار بعدی آنها را نیز منتظر بود. از نقطه نظر کارگردانی نیز به عقیده من مختلفیم امتیاز خوبی می گیرد. کارگردان جوان نمایش به خوبی از عهده کار برآمده و یک نمایش نامه خوب را برای مخاطبش روی صحنه برده و از همه چیز به نحو احسن استفاده کرده است. صد البته که می تواند در کارهای بعد بهتر باشد و امیدوارم که مسیرش را ادامه دهد و روز به روز کارهای بهتری را تولید کند.گروه موسیقی و اجرای زنده را هم دوست داشتم. موسیقی کاملا با متن همراه بود و غم جنگ را درون قلبم نواخت. در یک جمع بندی به عنوان کسی که تقریبا یک سال از آخرین تئاتری که دیده بودم میگذشت، کاملا راضی از سالن بیرون آمدم و خوشحالم که نمایش این تیم جوان و پرتلاش را تماشا کردم. نمی گویم: "کار بسیار معرکه ای بود و دوست دارم مثلا چند بار دیگر هم این نمایش را ببینم!" تعریف پر طمطراق هم نمی کنم اما معتقدم کار درخور تشویقی بود و امیدوارم که از این کارگردان و تیم نمایشی، کارهای بهتر و بهتری را در آینده شاهد باشیم چون نشان دادند استعداد خوب بودن را دارند.
پی نوشت: این روز های در زیر دیوار این نمایش نظرهای زیادی می بینیم که به تعریف از نمایش پرداختند و دوستان قدیمی تری را هم می بینیم که از این همه کامنت های ستایش گر و چند روزه در شگفتند. آنقدر شگفت زده اند که مشکوک شده اند به فیک بودن نظرات و بحث های اینگونه. دوستی در کامنتی جداگانه زیر یاداشت از تیم همیاری عزیز خواسته بود که اکانت های دوستانی که نظر داده اند را چک کنند تا ببیند چند روزه است!!! دوستی دیگر در جواب مفصل توضیح داده بود که آدم می تواند یک روز از اکانتش گذشته باشد و نظر بدهد که صد البته درست است. این بحث ها به ناراحتی و دلخوری دوستان جدید تیوالی و مشکوک شدن دوست های قدیمی تیوالی منجر شده است که گمان کنم در این نمایش به اوج رسیده است. به عنوان کسی که از سال های تقریبا دور در تیوال می خوانم و نظراتم را به اشتراک میگذارم، خواستم چند نکته را دراینباره یاداوری کنم. اول اینکه سابقه و یا قدیمی بودن بنده هیچ حق و یا ارجح بودنی را برای من ایجاد نمی کند و می دانم همه ی دوستان هم به آن اذعان دارند. دوم اینکه منظور دوستان از اکانت های یک روزه و چند روزه و بارش کامنت های فراوان زیر یک نمایش، به نظرات این کامنت ها ربطی ندارد بلکه رویه ای که چند ماه اخیر در تیوال روال شده است را مد نظر قرار داده است. در گذشته اگر زیر نمایشی، یاداشتی نوشته می شد به علت اندک بودن مخاطبان تیوال، بیشتر بحث ها کارشناسی و نظرات مبسوط و با بیان دلایل بود و این کمک می کرد که انتخاب یک نمایش برای بقیه اعضای تیوال راحت تر باشد. در واقع چون تعداد کم بود، دوستان به عمق بیشتر می پرداختند و از این طریق مباحث جدی تر و غیر احساسی تر بود اما در ماهای اخیر با افزایش مخاطبان تیوال این وضعیت فرق کرده است. اغلب نظر ها کوتاه و کامنت ها اینستاگرامی شده است. هیچ دلیلی در له و یا علیه یک نمایش نوشته نمی شود و صرفا با تعریف و چند کلمه تشویق تمام می شود. جواب ها نیز همان شکل، بیشتر شخصی و احساسی و گاهی اوقات هم خارج از دایره فرهنگ و تند! به عقیده من کثرت همیشه همراه خود این را اشکال را دارد. وقتی زیاد می شویم قطعا تشخیص سخت تر می شود. از سوی دیگر در ماه های اخیر صاحبان نمایش و تهیه کنندگان با شناخت جایگاه تیوال و تاثیر آرای مخاطبان و کامنت های نوشته شده در ذیل آن، دریافته اند که این امر در توجه مخاطب و استقبال آن می تواند اثر گذار باشد و متاسفانه رویه غلطی را در پیش گرفته اند که با تشویق ایجاد اکانت های یک روزه و بمباران کامنت های مثبت و امتیاز های ناروا، سعی در جلب مخاطب بیشتر دارند. یعنی نگاه به تیوال به شکل ابزار بازاریابی و تبلیغات. این مشکل که گریزی هم از آن نیست مرز بین حقیقت و دروغ را به حداقل رسانده است و صد البته خیلی از تردید های دوستان قدیمی تیوالی را دامن زده است و شکوه هایشان را بلند کرده است. به عقیده من این آفت را گریزی نیست! باید همه به آن عادت کنیم. حقیقت در جهان متکثر رخ پوشاننده تر شده است و پیدا کردن سره از ناسره سخت تر! اما باید قبول کرد که نباید همه را با یک چوب زد. من خودم ترجیح می دهم در چنین جهانی بی پیشداوری و قضاوت ، پیرامون حقیقت، مطالعه بیشتری داشته باشم و تلاش کنم در رویارویی با پدیده مد نظرم، تجربه مستقیم خودم را داشته باشم و نظرم را مبسوط و با ذکر دلایل در اینجا به اشتراک بگذارم. البته این روش من است و شاید کسی بخواهد یک کلمه بنویسد یا یک خط! و چون "مختلفیم" باید بپذیریم که همه ی انسانها می توانند از نگاه خود به پدیده ها بنگرند! حقیقت جهان پنهان تر شده است! تازه اگر بپذیریم حقیقتی در جهان وجود دارد! که به عقیده من اینگونه نیست! ما مختلفیم و زیبایی جهان به اختلاف است! به داشتن دیدگاه های متفاوت و مخالف حتی متضاد. جهان مختلف زیباست.
پی نوشت دو: در ابتدای نمایش کارگردان خطاب به تماشگران گفت که با عرض پوزش به خاطر ترافیک ممکن است بعضی از تماشگران دیر برسند که با شرمندگی از شما می خواهم انها را به سالن راه بدهم و در گوشه سمت چپ سالن مستقر کنم که با اعتراض یکی از مخاطبان مواجه شد و اما در جواب گفت : اگر راه ندهم میروند در تیوال می نویسند و اعتراض می کنند و نظر منفی میدهند که بقیه نیایند! از این نکته کارگردان خیلی دلم گرفت. نه از کارگردان که واقعا درد داشت و از روی استیصال می گفت که نکند زحمت یکساله اش تحت تاثیر نظر مخاطب پر توقع، در جذب مخاطب و فروش با مشکل مواجه شود. از این ناراحت شدم که هنوز در چنین فضایی دوستانی هستند که رعایت حداقلی های دیدن یک نمایش را نمی کنند و پر توقع وقتی از ورودشان جلوگیری میشود مدعی، روی دیوار تیوال امتیاز منفی می دهند و یاداشت مدعیانه می گذارند. آن روز خیلی دلم برای کارگردان و تیم نمایش گرفت. واقعا صحنه تئاتر با قهوه خانه متفاوت است که هر وقت وقت کنیم و رسیدیم انتظار داشته باشیم که وارد سالن شویم. این حداقل احترام به خود،به تیم نمایش و به سایر مخاطبان است که راس ساعت در سالن حضور پیدا کنیم و کارگردان را در چنین موقعیتی قرار ندهیم.
با سپاس از تیم نمایش
نمی‌تونم اشتیاق و ابتهاج و لذت وافری که از خواندن این نوشته به من دست داد رو توصیف کنم.
درود بی‌پایان بر تو کاوه عزیزم.
۰۶ اسفند ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
موسوی عزیز
واقعا جای شما خالی بود
نشد که با هم تئاتری ببینیم و از نزدیک گفتگو کنیم . انشالله اوضاع جهان به روزهای قبل برگرده و ببینیم همو.
۰۷ اسفند ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
قول میدم هوای جهان خوب شد یه برنامه بزاریم در خدمت تون باشم.چی از این بهتر اقای موسوی عزیز که در کنار شما دوستان تئاتر ببینیم و‌گفتگو کنیم.
۰۸ اسفند ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
داستان کوتاه: ملیحه
ملیحه
نشسته بودم زیر یکی از زمین‌های تهران که با چند تا صندلی لهستانی، چند فنجان بوی قهوه و یک عالمه دود سیگار، داشت ادای کافی‌شاپ‌های دهه پنجاه رو در می‌آورد. نصف صورت همفری بوگارد، جوانی‌های آل پاچینو، موهای سفید شاملو با چند خط شعر که برای جوانی‌های آیدا سروده شده بود، چهره خسته فروغ! چند کارگر نشسته روی میله‌های آسمانخراشی در نیویورک، چند تصویر یادگاری از شجریان و چند عکس دیگر که نمی‌شناختمشان، کج و معوج چسپانده شده بود روی دیوار‌های گچیِ رنگ شده. پیانو فاخر مشکی رنگ واکس زده، با اینکه نبود، یکی از آهنگ‌های معروف را با نوازنده‌اش همراهی میکرد. نوازنده نشسته نبود روبروی در و انگشتانش روی صفحه پیانو، تند‌تند راه نمیرفت و با ریتم نت، پایش را بالا و پایین نمیکرد. بوی قهوه داغ، سرپا ایستاده بود و هر از گاهی می‌رفت تا جلد کتاب‌های قدیمیِ قرار‌گرفته شده در قفسه روبرو، بعد می‌ایستاد و اندکی از طعم تلخش را می‌چسپاند روی کتاب، چند کلمه از نوشته‌های داخلش را بر‌میداشت و می‌آورد بین فضای دلتنگ کافه، نزدیک سیگار‌هایی که داشتند هوای اتاق را می‌سوزاندند، پخش می‌کرد.
کافه پر بود از صدای سکوتی که آرام روی میزها سرو می‌شد و همهمه‌های که اصلا نبود. ملیحه آمد روبروی هیچ‌کس روی یکی از همین صندلیهای لهستانی لم نداد. ایستاد. شال گردنش را باز کرد و آرام گذاشت روی میز. میز به عطر گردن ملیحه آغشته شد و همه ملیحه را نفس کشید. ملیحه چترش را تکان داد. چند قطره باران تمام شده، ریخت روی هوا و آرام پراکنده شد روی موازیک‌های کف کافی‌شاپ که اصلا سفید نبود. بوی باران و خیسی ابرهای زمستانی که چسپیده بود روی گوشه‌های ... دیدن ادامه ›› یقه ملیحه، فضای گرم کافی‌شاپ را برد تا خیابان سرد جمهوری و برگرداند. چند سر کنجکاو برگشت سمت ملیحه بی‌ آنکه هیچکدامشان، نگاه ملیحه را به خود جلب کند. ملیحه نشست، دستانش را از دستکش خالی کرد و دستکش خالی شده از پوستش را گذاشت روی میز. کیفش را باز کرد و یک جلد کتاب چهل یا پنجاه صفحه‌ای سفید رنگ که عکس یوزپلنگی در حال دویدن رویش تصویر شده بود را بیرون آورد. ده صفحه اول تند تند ورق خورد. کتاب را خوانده و نخوانده به پشت برگرداند روی میز و صورتش را انداخت روی کف دستانش.
حالا کف دستان ملیح ملیحه، پر شده بود از یک عالمه غم و بغض و گریه و اخم و دلتنگی و سنگینی سر و بینی یخ زده قرمز و گونه‌های استخوانی و ابروهای کوتاه کم پشت و چشمان بیرنگ و لب‌های ترک خورده‌ی خط خطی. این همه‌ی ملیحه بود که اصلا دیده هم نمی شد و من داشتم حدس می زدم! چند لحظه همانطور مکث کرد. بعد دست انداخت درون کیف. سیگارم را از داخل کیفم برداشتم، فندک بلند شد و سیگار شروع کرد به تمام شدن. تند تند چند تا کام گرفتم. هوای گرم کافی شاپ داشت می‌سوخت و بعد از گذشتن از فیلتر مارلبروی فیلتر پلاس، می رفت روی دردهایم! یکی دوتا که نیست لعنتی! کتاب را گرفتم دوباره توی دستم. اولش را تند تند ورق زدم. روی پیشانی‌ام انگار مار راه میرفت و ابرو‌هایم را توی صورتم جمع می کرد.کدام صفحه بود؟! چندتا ورق جلوتر رفتم. اینجا بود گمان می کنم. خواستم شروع کنم به دوباره خواندن. یک مشت نفس سرد درون سینه‌ام گیر کرد. نه می‌توانستم فرو ببرمش و نه می‌توانستم به بیرون پرتابش کنم. بی‌آنکه در آبی فرو رفته باشم و یا طنابی دور گردنم باشد داشتم مزه مرگ را درون سینه‌ام میچشیدم. چند میز آن طرف‌تر، جوانی با موهای جو گندمی نشسته بود روبروی هیچ‌کس و داشت با خودش حرف میزد. هر از گاهی سرش را می‌چرخاند به این‌طرف و آن‌طرف، دستانش را فرو میبرد لای موهایش، قهوه‌اش را بلند می کرد تا امتداد صورت من، و به اندازه چند سی‌سی از قهوه می‌خورد. حدودا چهل ساله به نظر می‌رسید. با خط و خطوطی نامنظم روی پیشانی و چروک‌های محدودی دور چشم. انگار داشت چیزی می نوشت. نگاه را دوخته بود به هیچ جای کافه، چند میز آن طرف‌تر از میز من. سرش را که بلند میکرد، چشمانش هوای بین میز من را می‌شکافت، با بوی قهوه قاطی می‌شد، از لای دود سیگارم در هاله‌ای از غم، عرض میزم را طی می‌کرد، می‌رفت تا انتهای کافه و کوبیده می‌شد به تابلوهای روبرو که کج و معوج روی دیوار نصب شده بود. . نصف صورت همفری بوگارد، جوانی‌های آل پاچینو، موهای سفید شاملو با چند خط شعر که برای جوانی‌های آیدا سروده شده بود، چهره خسته فروغ! چند کارگر نشسته روی میله‌های آسمانخراشی در نیویورک، چند تصویر یادگاری از شجریان و چند عکس دیگر که نمی‌شناختمشان، کج ومعوج، چسپانده شده بود روی دیوار. از صورتش زیاد چیزی دستگیرم نمی شد. هیچ حسی در اطراف میزش پخش نشده بود. روی میز، یک خودکار، یک چتر عصایی تکیه داده شده به پشت صندلی، یک لیوان قهوه که هر از گاهی بالا و پایین می‌شد، چند برگ کاغذ و یک کیف دستی مشکی رنگ، تمام آن چیزی بود که از مرتضی می‌دیدم. شلوار جین مشکی‌اش هم از زیر صندلی لهستانی دیده میشد که با یک پیراهن دکمه دار اسپرت زغالی رنگ ست شده بود. سرم را که عقب‌تر می‌بردم گوشه بوت مشکی رنگ هم از زیر صفحه میز دیده میشد. روی پیشانی اش چند تا چروک بگی‌نگی عمیق وجود داشت. درست مثل کاغذ های قدیمی امتحانی! قهوه‌اش را می‌خورد، به روبروی نگاه می‌کرد، قهوه اش را پایین می‌آورد، به روبرو نگاه می‌کرد، دوباره قهوه اش را می‌خورد، به روبرو نگاه میکرد و شروع میکرد به نوشتن. کتابم را باز میکنم. کتاب را که باز کرد دوباره شروع کرد به خواندن. به سیگار کشیدن. به پرت کردن دردهایش دورن ابرهای بالای میز! ملیحه چند خط از کتاب را خوانده و نخوانده، جمع کرد درون چشمانش، نفس عمیقی کشید و خیره شد به هوای دم کرده‌ی اتاق. چشمهای زیتونی رنگش را برگرداند سمت موهای قهوه‌ای رنگ من. دوباره نفس کشید. من دوباره نفس کشیدم. او دوباره نفس کشید. من دوباره نفس کشیدم. یک لحظه نه! راستش را بگویم اصلا مکث نکرد. چشمانش را برگرداند. کتاب را برداشت و گذاشت توی کیفش. سیگارش را مچاله کرد در زیرسیگاری چوبی وامانده‌ی کثیف و هزار دود اندود. دستکشش را برداشت، وسایلش را جمع کرد و بی‌آنکه دوباره نگاهم کند رفت سمت صندوق. صدای کیف ملیحه حالا تمام حجم کافی شاپ را پر کرده بود. صدای کارت ملیحه از کیفش بلند شد و کشیده شد درون دستگاه! رمز کارت ملیحه بین دست‌های صندوق‌دار و دستگاه کارت خوان بود که ملیحه از در بیرون رفت و قدم زنان، خیابان منتهی به جمهوری را زیر بارانی که دیگر نمی‌آمد به انتها رساند. هنوز سر جمهوری نرسیده بود که شروع کردم به نوشتن.کاغذهای قبلی را پاره کردم. بعد فشارشان دادم بین مشت‌هایم و شروع کردم:
نشسته بودم زیر یکی از زمین‌های تهران که با چند تا صندلی لهستانی، چند فنجان بوی قهوه و یک عالمه دود سیگار، داشت ادای کافی شاپ‌های دهه پنجاه رو در می‌آورد. نصف صورت همفری بوگارد، جوانی‌های آل پاچینو، موهای سفید شاملو با چند خط شعر که برای جوانی‌های آیدا سروده شده بود، چهره خسته فروغ ! چند کارگر نشسته روی میله‌های آسمانخراشی در نیویورک، چند تصویر یادگاری از شجریان و چند عکس دیگر که نمی‌شناختمشان، کج و معوج چسپانده شده بود روی دیوار های گچیِ رنگ شده.
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گاهی زندگی می تواند جلوی زندگی را بگیرد!
چند روز پیش در توئیتر دوستی نوشته بود اگر فیلم ناگهان درخت را دیدید و در آخر فیلم ناگهان یک درخت دیدید ... دیدن ادامه ›› و خندید بیاد من بیوفتید! این نوشته کنایه آمیز را در چند جای دیگر هم دیدم. فیلم جدید یزدانیان برخلاف "در دنیای تو ساعت چند است" آنچنان با استقبال مخاطبان قرار نگرفته است! چه مخاطب عام و چه مخاطب خاص و منتقدان حرفه ای سینما! نقد ها و نوشته هایی را هم که می خوانیم تقریبا همه‌ی آنها نقطه عزیمت شان همان فیلم اول یزدانیان است و از آن منظر "ناگهان درخت" را نقد می کنند و معتقدند فیلم اول یزدانیان زیباتر و دوست داشتنی تر از آب درآمده است. بعضی ها ناگهان درخت را در ادامه در دنیای تو ساعت چند است می دانند و با ارجاع به لوکیشن های مورد علاقه یزدانیان، معتقدند این عاشقانه وی، علی رقم بهره گیری از همان تم داستانی و نماهای تصویری، چندان درخور ستایش در نیامده است و برخی دیگر معتقدند که این فیلم انگاری مشقی است که برای "دنیای تو ساعت چند است" زده شده است و ای کاش قبل از آن ساخته می شد. اما به عقیده من ناگهان درخت با همه‌ی مشکلات و شتابزدگی هایی که در ساختش دیده می شود یک فیلم درخور توجه است که می شود آن را تماشا نمود و از چندین منظر لذت برد. هرچند طرفدارش بودن کار سختی است و درباره اش نوشتن کار سخت تر! هرچند به قول دوستان برخی از دیالوگ هایش کلیشه ای از آب در آمده است! هرچند تم روایت آدم را پرت می کند در دنیای تو ساعت چند است و این مهم باعث می شود که شما با پیش قضاوت این فیلم را تماشا کنید. اما اگر از همه‌ی این ضعف ها بگذریم، ناگهان درخت را می توان یک فیلم متوسط دوست داشتنی دانست که می خواهد اتفاقا حرف های جدید بزند. فیلمی که غیر از لوکیشن های مورد علاقه یزدانیان، خیلی فصل مشترکی با دنیای تو ساعت چند است ندارد. شخصیت پیمان معادی شاید همچون علی مصفا گوشه گیر و خجالتی و عاشق پیشه باشد اما تضادهای اساسی با آن دارد. علی مصفای عاشق پیشه، همان گلی دبستانی را تا میانسالی اش دنبال می کند که برایش بوی پوست پرتغال روی بخاری بلند می کرد اما در ناگهان درخت ، خبری از سوزان (دختر مورد علاقه پیمان معادی در دبستان ) نیست. درآن فیلم اگر علی مصفا پذیرنده است و دل به تقدیر می دهد اما عاشق می ماند بر عکس در این فیلم پیمان معادی پذیرنده تقدیر نیست و عشقش را بدست می آورد و بر تقدیر غلبه می کند! حتی بچه دار می شود! فرزندی که نخواهد دید،نخواهد لمس کرد، به رشت نخواهد رفت،دریا نخواهد دید و نخواهد مرد!
یزدانیان، عاشق دیگری را خلق کرده است که او هم در کوچه پس کوچه های رشت قدم میزند، و در پیاده راه شهرداری رشت راه میرود. او هم در انزلی خاطره های کودکی دارد و دریا را دوست دارد. راستی ماه ها که بدنیا آمده رشت هستیم شاید بهتر و بیشتر با این لوکیشن ها ارتباط برقرارکنیم. هر بار که فیلم های یزدانیان را می بینم دلم می خواهد چشمهایم را ببندم و پرواز کنم در کوچه پس کوچه های پشت مسجد صفی، در خیابان های بیستون و پیرسرا انقدر بی هدف راه بروم که سر از باغ محتشم دربیاورم. سر از بلوار انزلی شلوغ! اصلا انگار عاشقی کردن در خیابان های رشت یک حال و هوای دیگری دارد. و چه خوب در این دو فیلم این حس، دوباره زنده می شود. انگاری خود یزدانیان تجربه عاشقی در این کوچه پس کوچه ها را دارد ،انگار خوب میداند چه ساعتی زیر کدام شکل باران، باید از خانه بیرون بیاید و کدام سمت برود تا لذت عاشقانه ای آرام را نوش کند. یزدانیان انقدر رشت را خوب میشناسد که در این فیلم دست ما را میگیرد و میبرد دم در معشوقه‌ی هوشنگ ابتهاج! و این برای ما شمالی ها لذت دیدن فیلم را چند برابر میکند.
جایی روانشناس از پیمان معادی میپرسد اگر چندتا دلیل بخوای بگی که زندگی ارزش زندگی کردن رو داشته چی میگی و پیمان معادی میگوید:
سفربه رشت
بهار رشت
پاییز رشت
رشت
دریا
و رشت
باید به رشت رفته باشی و عاشقانه زیر باران قدم زده باشی تا این ها را همانطور که یزدنیان میبیند بببینی. (نویسنده دچار Ethnocentrism شده است:) )
جدا از این حال و هوای لوکیشن ها و حس های عاشقانه، فیلم دیالوگ های زیبایی هم دارد. دیالوگ هایی که اتفاقا خیلی پز روشنفکرانه ندارد و ساده است و به سادگی نیز بیان می شود. جایی پیمان معادی رو می کند به مهناز افشار و می گوید: نمی خواد راستش رو بگی. من خودم راستش رو می دونم. همیشه حقیقت زیبا نیست. اصلا دروغ بگو. بگو دلم برات تنگ شده بود ، بگو خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت!... واقعا گاهی نیاز نیست حقیقت گفته شود. گاهی حقیقت انقدر دردناک و بی رحم است که می تواند شانه های یک مرد را کاملا بچسپاند به کف اسفالت.
اما نکته اصلی که به نظرم می رسد این است که زیر این نگاه عاشقانه و این حال و هوای نوستالوژیک طراحی شده که بین رئالیسم و سورئالیسم در رفت و آمد است، یک نگاه تقدیر گرایانه در برخورد با حقیقت و واقعیت در فیلم دیده می شود که اتفاقا می توان آن را بن مایه و نقطه عزیمت فیلم دانست. در سکانس پایانی فیلم زمانی که پیمان معادی سوار بر ماشین میشود تا همسرش را که درد زایمان دارد به بیمارستان برساند (با توجه به اینکه می شود فهمید چندان رانندگی نمی داند) ناگهان درختی در انبوه صاف ساحل دریا که تا چشم کار میکند و ماسه است و اب، جلوی چشمانش ظاهر می شود و ماشین با تمام سرعت ناگهان، می خورد به درخت! و این پایان ماجرا است! ناگهان درخت! جمله ای که دوستان منتقد هم از آن به طنز در چند مورد یاد کرده اند! اما شاید بتوان از منظری دیگر نیز این تصویر طنز را تفسیر کرد! به عقیده من درخت که نماد زندگی و سبزی است ناگهان در مقابل ماشین و عجله مرد عاشق پیشه سبز میشود و ماشین محکم کوبیده میشود به آن. و ناگهان درخت باعث پایان زندگی می شود! پایان زندگی فرزندی که اصرار پیمان معادی بر بوجود آمدنش، او را در شکم مادرش از بین می برد! در واقع درخت که نماد زندگیست در برابر زایش که باز نماد زندگیست سبز میشود و مرگ از داخل آن بیرون میزند! وچه دیالکتیک دراماتیکی! نتیجه برخورد ناگهانی با درخت، زایش دختری می شود که هرگز نخواهد دید! هرگز نخواهد لمس کرد، هرگز به رشت نخواهد رفت، هرگز نخواهد دریا را تجربه کرد و هرگز نخواهد مرد! فرزندی که در شکم مادرش در برخورد ناگهانی با درخت خواهد مرد! اگر از پوسته اول فیلم بگذریم و گمان نکنیم که کارگردان یا نویسنده فیلمنامه آنقدر هم ساده اندیش است که یک درخت را سر راه یک فیلم قرار دهد و نام فیلم را هم بگذارد ناگهان درخت! می توان به تفسیر لایه ی دیگری از روایت دست زد. به عقیده من اصرار بیش از حد پیمان معادی به بدست آوردن عشقش علی رقم اتفاق هایی که افتاده است را می توان به شکلی شنا کردن خلاف جریان تقدیر دانست! اصراری که به باردار شدن مهتاب و ازدواجشان می انجامد . ازدواجی که شاید از روی فشار بوده باشد و رضایت مهتاب را با خود همراه ندارد. شاید نوعی دلسوزی باشد که فرهاد توانسته است آن را ایجاد کند و مهتاب را به این مسیر بازگرداند. دست کاری در آنچه که میبایست اتفاق افتد. برگرداندن به اصطلاح تقدیر و پا فشاری در آن که چیزی جز بازگشت به همان تقدیر یعنی جدایی و مرگ ندارد اما با اتفاقی دردناک تر و سرنوشتی غم انگیز تر! یزدانیان به عقیده من می خواهد بگوید بهتر است بعضی چیز ها را بگذاریم همانطور که اتفاق افتاده است بماند. بگذاریم زندگی روال عادی خودش را به جلو براند. اصرار کردن به تغییر سرنوشت شاید چندان خوشایند نشود. اصرار بیش از اندازه می تواند زندگی را علیه زندگی بشوراند. این تاکید را گمان می کنم کارگردان با زیرکی در جای دیگری از فیلم نیز آورده است. استفاده از زوج قاسم خانی و شقایق دهقان که در عالم واقع طلاق گرفته اند به عقیده من از عمد صورت گرفته است و می تواند ارجاع ذهنی مخاطب را به تغییر تقدیر داشته باشد به کمک اتفاقی که در عالم واقع افتاده است . به عبارت دیگر کارگردان تلاش می کند این دو را باز کنار هم بنشاند و تقدیر را دور بزند! کاری که با اشاره در انتهای فیلم متوجه خواهیم شد تلاشی اشتباه بوده و آنها در فیلم نیز طلاق می گیرند! دوستی نوشته بود بازی این دو نفر هیچ کمکی به فیلم نکرده است و تنها به خاطر دوستی این دو نفر با یزدانیان این نقش ها به آنها داده شده است! که به عقیده من امکان این امر صفر است و یزدانیان این دو نفر را دقیقا با قصد و نیت در چهارچوب فیلم استفاده کرده است.
البته فیلم اشکالات زیادی هم دارد. مثلا مانند همه ی نوشته های ایرانی با عجله و سراسیمه نوشته شده است و ایده فیلم در این عجله ضربه خورده است. بازی ها به غیر از پیمان معادی (تاحدی) و خانم زهره عباسی چندان خوب از کار در نیامده است. اصرار بیش از حد کارگردان به نماهای رشت و انزلی هرچند برای ما رشتی ها زیباست اما گمان می کنم می تواند کارگردان را در یک مسیر کلیشه ای ببرد. مهناز افشار بیشتر من را یاد فیلم نهنگ عنبر می انداخت. طنز قوی آن فیلم، انگار در کارکتر این نقش بیننده را اذیت می کند. دختری که هی می رود و هی باز می گردد! کلیشه ای شده است برای مهناز افشار. همچنین منطق روایت نیز بر داستان نمی نشیند مثلا ماجرای دستگیری و زندانی شدن، چندان دارای منطق درستی نیست و خوب از کار درنیامده است. ریتم داستان هم کند و اذیت کننده شده است و مخاطب می بایست به زور تا پایان داستان همراه شود. دریک جمع بندی به عقیده من، "ناگهان درخت" یک فیلم متوسط دوست داشتنی است که می توان با حساسیت کمتر به دیدن آن نشست و بی انکه در دنیای تو ساعت چند است را ملاک قرار داد از دیدنش لذت برد. فیلمی که می توانست بهتر و جذاب تر باشد . تلاش کرد اما نشد.
پی نوشت: یاداشت فوق برداشت شخصی اینجانب است و می تواند کلا غلط و دور از ذهن کارگردان و نویسنده متن بوده باشد.

کاوه جان خسته نباشی...نوشته های بلند شما از معدود نوشته هایی‌ست که آدم رو موقع خوندن خسته یا کلافه نمیکنه...?
من خودم اکثر نقدهایی که درباره این فیلم خوندم رو درست و به فیلم وارد میدونم...و به نظر من هم اصلا فیلمِ کم‌ایرادی نیست...
با این حال بسیار زیاد فیلم به دلم نشست...
یه جمله خوب نوشتی :"ناگهان درخت را می توان یک فیلم متوسط دوست داشتنی دانست که می خواهد اتفاقا حرف های جدید بزند"
و این قدم‌های کوچیک برای زدنِ حرفهای تازه در سینمای ما ،برای من قابلِ احترام هست ...این خلافِ جریان بیشتر فیلمسازها حرکت کردن...

یه ... دیدن ادامه ›› چیز بی ربط هم درباره صفی بگم...دیدی میگن " هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست"؟ همیشه فکر میکنم یه مثال خوبش صفی هست...مثلا چه خوب که توی سنِ نه چندان کم تصمیم گرفت اولین فیلمش رو بسازه...
الان، تصور سینمایی بدون "در دنیای تو ساعت چند است؟ " اصلا برام خوشایند نیست...:)

شاید واسه همینه که موقع تماشای " ناگهان درخت" میتونستم کلی غر بزنم،اما از اول تا اخر فیلم،من غرق فیلم شدم...

گرچه تکرار میکنم مطلقا فیلم کم‌ایرادی نیست...:)



۲۹ آذر ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
جناب کیانی عزیز
ممنون از لطفت. درست می فرمایی رفیق . البته همانجور که در متن هم به اشاره کردم، نوشتن درباره این فیلم سخت است و اصولا چون خود فیلم دارای پراکندگی های زیاد است، ارجاعات و توضیح دادن ها درباره اش یا زیاد می شود و یا ابتر می ماند که بخش عمده آن را بگذارید به حساب ذهن مشوش و زبان الکن نویسنده ی این یاداشت. درباره مهناز افشار هم منظورم این بود که استفاده از وی به عنوان زنی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و در نهنگ عنبر هم طنز گونه این کارکتر را بازی کرده است، شاید وی را کلیشه کرده باشد که ظاهرا نتوانستم خوب توضیح بدهم در یاداشت. درکل با توجه به یاداشت هایی که درباره این فیلم خواندم و نقدهایی بسیاری که بر آن شد که به قول شما کمتر به هویت مستقل خود فیلم اشاره داشت و همه با مقیاس آن با در دنیای تو ساعت چند است بدان پرداخته بودند، دوست داشتم به عنوان یک فیلم مستقل درباره اش بنویسم. ناگهان درخت به عقیده من یک فیلم متوسط است که می شود از دیدنش لذت برد. فیلمی که از لحاظ تفکری یک گام به جلو برای فیلمساز میباشد (برعکس آن چیزی که بسیاری از دوستان معتقدند) اما ضعف های زیادی ... دیدن ادامه ›› دارد که به قول شما خیلی درمتن من به آنها با دقت و ریزه کاری اشاره نشده است. که البته سایر دوستان به فراخور و شاید بیشتر درباره این موارد صحبت کرده اند.
از لطف همیشگی شما بسیار ممنونم. و خوشحالم که دوستانی همچون شما دارم. امیدوارم فیلم را ببینید و در این دنیای مجازی نظرتان را به اشتراک بگذارید. همانطور به سبک خودتان. بی پروا و ژیژاکی
سپاس از همراهی تان
۰۴ دی ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
به به! به سلامتی! تقریبا همه ی مان درگیر زندگی عجیب در ایران شده ایم. این روزها دارم پادکست احسانو رو گوش میدم. یک قسمت داره به اسم قوطی وقت کردی حتما گوش بده قشنگ انگار از زبان نسل ما داره حرف میزنه
https://podcasts.apple.com/us/podcast/ehsanoo/id1438957527?i=1000473923306
۰۵ دی ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

هی چشمانم را پاک میکنم هی دوباره خیس میشود هی پاک میکنم هی دوباره خیس میشود . اینهمه بغض نشسته درگلوی تمام نشونده از چیست؟ انگار آسمان غم گرفته این جمعه تلخ ، امده است تا زیر سقف صورتم پایین. نفسم کوتاه شده است و تمام بدنم سست است. با دست هایم ابر ها راکنار میزنم. اشک ها را پاک می کنم. کنار نمی رود. پاک نمی شود. تمام نمی شود این جمعه دلگیر مرگ اندود لعنتی. هر جای ایران را که باز میکنی نوایت دارد پخش میشود. تصویریت دارد جلوه میکند. عزیزی میگفت ترس های آدمی خلاصه یک روزی گریبان آدم را میگیرد و محکم میکوبدش به دیوار! همیشه از امروز می ترسیدم. روزی که بگویند نیستی، بگویند نمی خوانی، بگویند رفته ای به نمی دانم آن کجای آن سوتر. گمان میکردم در چنین روزی اگر زنده باشم در تشیع یک تاریخ، در تشیع یک فرهنگ در تشیع حافظه جمعی چند نسل در کنار میلیون ها مشتاق بلند بلند گریه خواهم کرد. اشک خواهم ریخت. انقدر اشک خواهم ریخت و راه خواهم رفت در کنار انبوه مشتاقانت که ارام خواهم شد. ای دریغ ! ای حسرت! حالا ان روز ترس فرا رسید. بی انکه بتوانیم کنارت راه برویم . بی آنکه آواز هایت را در کنار تابوتت همنوایی کنیم. بی آنکه تالار وحدت را تا میدان آزادی تشیع ات کنیم و بلند بلند بگرییم. حالا باید بسنده کنیم به همین پست های مجازی! به همین اندوه انبوه! به همین خداحافظ ساده! به همین اشک های نشسته روی مبل! به همین سیگار روبروی پنجره! به همین بغض که امانمان نمی دهد. به همین ابرهای تمام نشدنی آسمان نانجیب تهران.صدای یک تاریخ را سوار هواپیما میکنند و می برند تا در کنار استاد سخن دفن کنند. استاد آواز در کنار استاد سخن! چقدر حافظ و حافظیه حسادت می کنند امشب! چقدر مقبره سعدی دلگیر می شود امروز. کجای این ایران خاکت میکردند که ارام میگرفتیم. قلب ایران کجاست؟ انگار دارند تو را در سینه هایمان دفن می کنند که اینقدر سینه مان سنگین شده است. چرا هر چه گریه می کنیم آرام نمی شویم! ما یک خاک سپاری باشکوه به شما بدهکاریم! ما شما را درون سینه هایمان به خاک میسپاریم. قرار مان بماند برای تاریخ. برای روزی که ظلم ظالم و جور صیاد تمام شده باشد.مرغ سحر ایران زمین آسوده بخواب:(
آقا چه قدر شما خوب نوشتی...چه قدر شما حرف دل منو زدی...حرفی که از دیروز دارم دنبال جمله بندیش می گردم.
من هیچ وقت حتی فکر این روز رو هم نمی کردم.همیشه تو ذهنم یه قدرت مطلق،یه نامیرایی،یه جاوادنگی خاص بود.من حتی دیروز هم باور نکردم و باید بگم که آقای شجریان تو دل تک تک ما زندن.آقای شجریان همیشه زنده می مونن وقتی ما هرروز و هرشب،وقت و بی وقت،تو خونه یا محل کار،تو کوچه و خیابون می شنویم و با خودمون زیر لب تکرار می کنیم.وقتی آیندگانمون قراره هرروز بشنون و احتمالا آیندگان اون ها این مرد هرگز نخواهد رفت.ما برای همیشه ایشونو تو مغزمون،تو قلبمون و تو خاطراتمون حک کردیم.
۱۸ مهر ۱۳۹۹
" انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ... "

شجریان
۱۹ مهر ۱۳۹۹
< نظر مورد پاسخ، در دسترس نیست >
ممنون آقای موسوی عزیز. درست می فرمایید. به قول شما دل تنگیست. و به قول شمس لنگرودی دلتنگی دانه انگور سیاه ات. لکدکوبش که می کنی مستت می کند اندوه. حالا ما مست اندوهیم.
شل سیلور استاین رو من هم عاشقش هستم. و من هم حسرت مرگ زودرسش را همیشه می خورم. خیلی نازنین بود.
۲۰ مهر ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از برادر بزرگم روزی که رفت دارخوین و دیگر برنگشت، یک تابلوی بزرگ نقاشی (که از روی عکسش کشیده شده است) مانده که هنوز در بهترین جای خانه ی پدری نصب شده است. از اون روزها فقط همین تابلو که بنیاد شهید در روزهای اول شهادتش برایمان اورده بود یادم هست و هق هق های تمام نشدنی مادرم که یک ماه تمام چیزی نخورد و تصویر خمیده پدرم که می نشست کنار اتاق و یک پایش را دراز میکرد و پیشانی اش را میگرفت بین دو انگشتان دست راستش و آه می کشید! دقیقا یادم هست وقتی خبرش را آوردند مادرم افتاد، پدرم نشست روی زمین و سرش را کوبید به کشوی کمد باز شده ی کنار رختخواب! بوی خون پیشانی پدرم بلند شد و با صدای نفس های مادرم که بالا نمی آمد تمام حجم گوش هفت ساله ام را پر کرد. مادرم که مرد، تیکه پارچه ای را پدرم زیر بینی اش سوزاند! او نفس کشید. تکه تکه! پاره پاره! و زنده شد. از آن غروب غمگین همین تصویر ها یادم مانده است و تصویر دو بسیجی که هفته بعد بوم نقاشی برادرم را آوردند و گفتند "آنها که برای خدا رفته اند را مرده مپندارید آنها زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند و عند ربهم یرزقونند!
حالا برادرم سالهاست رفته است و سالهاست تابلوی نقاشی اش با پیشانی بند سبز رنگ روی دیوار خانه نصب شده است. روزی که می رفت نوجوانی ۱۸ ساله بود که میگفت یک وجب از این خاک نباید دست عراق بیوفتد. روزی که رفت حتی نمی دانست سیاست چیست. سرباز نبود. داوطلب رفته بود. هر از گاهی عکس هایش را برایمان میفرستاد. عکس هایی که حالا زرد شده اند! روزی که کنار چادر سرپا ایستاد و پیشانی بندش را بست، شاید فکر نمی کرد همان صدای فلاش دوربین قرار است سی و چند سال روی دیوارخانه ی مان نصب شود و هربار آهی شود که وجود همه ی مان را آتش بگیراند. همه ی دستاورد و دریافتی ما از بنیاد شهید ، بنیاد مستضعفان و جانبازان ،سازمانتبلیغات انقلاب اسلامی و کمیته های پرطمطراق جنگ، همین یک نقاشی شده است که چسپیده است به دیوار. قامت رعنای برادرم بی هیچ صدایی، بی هیچ نگاهی، بی هیچ عطر تنی، بی هیچ حرفی، رفته است درون قاب و میخ شده است به روبرو. روبرویم ایستاده است و به من نمی نگرد. روبرویم ایستاده است و مرا نمی بوسد. روبرویم ایستاده است و مرا در اغوش نمی کشد. روبرویم ایستاده است و نفس نمی کشد. روبرویم ایستاده است و مرا بلند نمی کند و تا سقف پرتاب نمی کند. همان شکل جوان. همان ... دیدن ادامه ›› شکل رعنا. همان شکل هجده سالگی! حالا من بزرگتر از اویم. موهایم سفید شده است، دورچشمانم چروک شده است اما او هنوز همانگونه، همانقدر معصوم درست مثل همه ی این سال ها دارد نگاهم میکند. حسن و حسن های ما، هجده سالگی هایشان را فدای خاکی کردند که قرار بود درونش آباد شود. قرار بود فقر از چهره اش زدوده شود. قرار بود کاخ هایش فروریزد و آزاد باشد. برادر من برادرهایمان رفتند و هرکدامشان شدند قاب عکسی پر حسرت چسبانده روی بهترین نقطه دیوار خانه ی پدری . بهترین هایی که فقط تصویرشان مانده است و انبوهی اندوه که جانمان را آتش میزند. آنهایی که بر میراث شان ماندند از ایران ویرانه ای ساختند و نشسته اند در صندلی های قشنگ و دارند نزد خدای خود روزی میگیرند که به راستی اینها عند ربهم یرزقون شده اند! از ایران حالا ویراه ای مانده است . ویرانه ای اسیر! ویرانه ای فقیر! ویرانه ای منزوی! ویرانه پرخاشگر! ویرانه ای ویران! چه خوب است که عکس ها نمی بینند.چه خوب است عکسها نمی توانند حرف بزنند . چه خوب است عکسها غصه نمی خورند و اشک نمی ریزند.
اگر این جوونا نبودن که الان عراقیا داشتن دم زاینده رود، “لب کارون” می خوندن...

فیلم دوئل
۲۷ شهریور ۱۳۹۹
رویا
خیلی تاثیر گذار بود????
ممنون از لطف تون سپاس ار اینکه وقت گذاشتید.
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
کاوه علیزاده
ممنون پوریای عزیز
من از تو ممنونم کاوه جان. از خودت، از خانواده ت و از همه ی کسانیکه این رنج رو شریک بودن باهاتون.
۲۸ شهریور ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یاداشت آقای پوریا صادقی عزیز را خواندم که درباره حال اینروزهای شهریار آواز ایران نوشته بود. هر انچه که می شد نوشت را ایشان گفتند. تصویری از زندگی نسل ما با صدای استاد. درون پرواز تهران را تا رشت می امدم و میخواندم و دلتنگ می شدم و بغض میکردم. پیاده که شدم چند خط نوشتم که قرار بود کامنت بشود زیر یاداشت ایشان .بعد تصمیم گرفتم اینجا بنویسم.بماند از روزهای بغض و حسرت و دلهره. روزهایی که خاطرات یک کشور روی تخت بیمارستان جم بود..

بخوان آوازه خوان شهر دلتنگی
بخوان بیداد را در جان عشاقت
نوایت را
دوباره ساز کن ای شهریار شهر سنگستان
شب است اینجا
سکوتی سهمگین میبارد از دیوار
کویری هم نوا با بم
برای ساز خاموشت دلش تنگ است
و مرغان سحر از ظلم ظالم ها
و مرغان سحر از ... دیدن ادامه ›› جور صیادان
برای یاد ایامت
برای آه بارانت
تمام شهر را دلتنگ می خوانند
زبان آتشت را سر بده بر استان جان
که جان ما
هوای مرغ خوش خوان می کند هر دم
که جان ما
نفس های تو را بالا و پایین می کند دم دم
بزن فریاد
نوا را در مرکب خوان
تو ای زیباترین پیغام اهل دل
تو ای خوابیده حالا در میان گنبد مینا
تو آرامی ولی اما
بدان حالا جهان ما
زمستان است
و قاصد ها خبر از حال بی حالت نمی آرند
وباران شهر را در بغض می شورد
بیا آوازه خوان نسل دلتنگی
بیا ای در خیال ما
صدای رده پایت مانده تا رویا
بیا ای آسمان عشق
سرت گرم و تنت خوش باد
سلامم را تو پاسخگوی و لب بگشا...


لینک یاداشت اقای صادقی عزیز

https://www.tiwall.com/wall/post/230758
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
جناب علیزاده عزیز، چه خوب کردی که پست مجزا گذاشتی. حیف از این شعر بود که مستقل نباشه. و بره زیر یه پست دیگه.
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
پوریا صادقی
جناب علیزاده عزیز، چه خوب کردی که پست مجزا گذاشتی. حیف از این شعر بود که مستقل نباشه. و بره زیر یه پست دیگه.
ممنون از لطف تون اقای صادقی گرامی. ارزو میکنیم حالشون خوب شه زودتر.
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید