در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سپهر | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:49:26
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
برین بهار و درین بوستان بسی ماندیم
به شوق میوه‌ی شاداب و نورسی ماندیم

جهان مسابقه‌ی نظم و هوش ملّت‌هاست
دریغ، ما، که درین کاهلی بسی ماندیم

میان لای و لجن، در عفونت تاریخ،
به زیر سایه‌ی وَهم مقدّسی ماندیم.

نیامدیم سوی راه خویش در همه عمر
همیشه منتظر رفتن کسی ماندیم

کسی چو رفت، نکردیم فکرِ این‌که به جاش
که می‌رسد؟ که به گرداب چون خسی ماندیم.


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
.
بعد از پیمبران اولوالعزم و عصرشان
ختم نبوّت است به دوران مردها
.
عصر پیمبران زن آغاز گشته است
با وَحی‌های دیگر و دیگر نبردها
.
.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
۲۹ فروردین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب، امشب نیز
- شب افسرده؟ زندان

شب ِ طولانی پاییز -
چو شب‌های دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده‌اند، آسوده و بی غم

و من خوابم نمی‌آید
نمی‌گیرد دلم آرام

درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام

شما را ... دیدن ادامه ›› این نه دشنام است، نه نفرین
همین می‌پرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگ‌ها سنگین

چگونه می‌توان خوابید، با این ضجه? دیوار با دیوار؟
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زنّار ِ فرنگ آذین؟

نمی‌دانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی

- چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار -
که می‌آید از او هر شب، صداهای پریشانی

-"... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر

ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند
دریغا! حسرتا! دردا!

جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد

بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش می‌مالد

که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:

"... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم

به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها

به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ...."
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زُنّاری

به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک -

که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی
ولی امروز

( به باز آورده؟ چوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، که‌اش دَرَد گرگی،

از او مانده همین داغی .
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زناری
نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی‌دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟



#مهدی_اخوان_ثالث

سِفرِ پیدایشِ جنایت‌ها


به پیش چشممان خورشید
فرو افتاد بر سنگ و ز هم پاشید
و ما حیران به یکدیگر نگه کردیم
نگاهِ ترس در تنهایی و تردید
- بگو دیگر چه خواهی دید؟

سیاهی از میان پنجره خود را
به دالانِ سرا افکند
چراغِ خانه را با دشنه‌ی خود کشت
دگر چیزی به‌جا ننهاد از ... دیدن ادامه ›› امّید
- بگو دیگر چه خواهی دید؟

میان مادر و طفل و زن و شوهر
جدایی اوفکند و هم‌چنان خیره
به پای استاد با تهدید
- بگو دیگر چه خواهی دید؟


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
از گدازه‌های روح



ننگ تو باد و شرم تو، ای جیره‌خوار جور؛
کز کار خویش فهم خیانت نمی‌کنی
وقتی به خانه می‌روی از کودکان خویش
احساس شرمساری و خفّت نمیکنی؟

پنداریا که خلق فراموش کرده‌اند
تو بوده‌ای که مزدک و یاران را
واژونه کاشتی
در باغِ باژگون
چشمانِ رودکی ... دیدن ادامه ›› را تو کور کرده‌ای
لب‌های فرّخی را تو دوختی به خون.

تو بوده‌ای که سنگ رها کرده‌ای به خشم
بر جسم مرده‌ی حَسَنَک روی دار خویش
آری طناب دارِ حلاج راز را
تو می‌کشیده‌ای،
همه در روزگار خویش

آن روز در پناه سپهدار
وامروز در حمایت جبار



#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
از جورِ خزانیم زبان‌بسته وگرنه
هنگام بهار این همه خاموش نبودیم


#فرخی_یزدی


بُرنای لاله بر سرِ دار آیدم چه کار؟
چون لاله نیست، لاله‌عذار آیدم چه کار؟

نوروز گو میا که نه نو بینم و نه روز
عید این چنین نحیف و نزار آیدم چه کار؟

یارم بَرَد ز یاد و دیارم دهد به باد
اینک هوای یار و دیار آیدم چه کار؟

پیرارِ من بشد که نکوتر بُدی ز پار
این نو، بَتَر ز صحبتِ پار، آیدم چه کار؟

چون خصم صف زند ز قفا، دف ... دیدن ادامه ›› زنم که چه؟
در هجمه‌ی تتار، دوتار آیدم چه کار؟

خصمان صد از تو بیش و حریفان صد از تو پیش
صدصد بلاست، عمرِ هزار آیدم چه کار؟

در وایِ خواهری و عزایِ برادری
جز بانگِ باب و مویه‌ی مار آیدم چه کار؟

رایِ خلیفه یکسره باد است و داد نیست
در عهدِ باد، باده‌گسار آیدم چه کار؟

با این دلِ فگار چه گیرم قلم به دست
تشریحِ حالِ خلقِ فگار آیدم چه کار؟

مِن بعدْ مدحِ کوره دم و نوره کش کنم!
مدحِ شهانِ توره شکار آیدم چه کار؟

دوشم طبیب گفت: بنال ای بَلَل! بنال!
نالیدم ای طبیب، چه کار آیدم، چه کار؟!!



#امیرحسین_الهیاری

باب: پدر _ مار: مادر _
فگار: زخمی
کوره دَم: تون تاب، کسی که تنور حمام را با دمیدن روشن و گرم می‌کرد
نوره کش: واجبی گذار
توره: شغال
بلل: هم در معنای رها شده از بلا و هم به معنای مبتلا شده به بیماری، از اضداد است. و نیز به معنای رطوبت و نم و باران سبک نیز.
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دم‌ست
‏روزه‌داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سیصد و شصت و پنج روز گذشت
سیصد و شصت و پنج بار دریغ
سیصد و شصت و پنج بار زمان
کوفت بر فرق شعله‌بارم تیغ

سیصد و شصت و پنج بار به شهر
چوب حراجم آشکار زدند
سیصد و شصت و پنج بار مرا
زنده کردند و باز دار زدند

از دل شوره‌زار پارین باز
نه امیدی شکفت نه کامی
رفت پُرکین چو زهر در رگ مار ... دیدن ادامه ››
هر دمش در لفاف دشنامی

لحظه‌ها سرشکستگی اما
پوشش فخر و سربلندی داشت
شهر* با خشت‌های سیم و زرش
کند بر پا هزار بندی داشت

زخم دار از جذام بس اندوه
که مرا خورد روز و شب به نهان
ماندم و در سکوت مایه گرفت
کینه، چون زخم چرک‌ بسته دهان

زآنچه باشد مرا به سفرهٔ عید
آب زهر هلاهل کینه‌ست
ورد نوروز لعنت و دشنام
دهشت و خشم نان و آیینه‌ست

گرد این خوان شوم خلق خدای
از پی بازدید می‌آید
بر سر من پیاپی از همه سوی
پیک تبریک عید می‌آید

بار دیگر خوش آمدی نوروز
چمنت خرم و گلت عالی‌ست
لیک مانند سال پیشین باز
چنته‌ات از امید نو خالی‌ست

دل بددیده‌ام کنون از بیم
مهرت ای سال نو نمی‌ورزد
که مرا در قفا چنان سالی‌ست
که به لعن خدا نمی‌ارزد.



۹ اسفند ۱۳۴۹
#فخرالدین_مزارعی

*برج
زبانِ مادریِ باوفا،
خادمت بودم.
شب همه شب کاسه‌های کوچکِ رنگ پیشِ رویت می‌گذاشتم
تا توسکا و جیرجیرک و سهره‌ات را داشته باشی
ایمن در حافظه‌ام.

سال‌ها کشید این کار.
سرزمین مادری‌ام بودی؛ که را، کجا را، داشتم جز تو؟
گمان می‌بردم رسولم خواهی بود
نزدِ مردمانی نیک
حتّی اندک‌شمار، به تعداد انگشتان دو ... دیدن ادامه ›› دست؛
حتّی اگر زاده نشده بودند هنوز.

حالا اعتراف می‌کنم به تردیدم.
گاه هست که حس می‌کنم عمرم را هدر داده‌ام
زیرا تو زبانِ خارشدگانی
زبانِ بی‌خردانی که به خویش نفرت می‌ورزند
حتّی بیش از نفرتی که از دیگران دارند،
زبانِ خبرچینانی
زبانِ سرگشتگانی
که خود را از هر عیبی مبرّا می‌دانند.
امّا بی تو من که‌ام؟
عالِمی مقیم کشوری پرت
نمونه‌ی ناب موفّقیّتی بی‌ترس بی‌تحقیر.
آری، من که‌ام بی تو؟
فلسفه‌بافی لنگه‌ی دیگران.

می‌فهمم. این است درسی که می‌گیرم:
شکوهِ فردیت از کف رفته،
بخت فرشی قرمز گسترده
پیش پای گناهکاری در نمایشی اخلاقی
وقتی فانوسِ جادو بر پرده‌ی کتانِ صحنه
صوَرِ عذابِ انسانی و الهی بازمی‌تاباند.

زبان مادریِ باوفام،
از این همه که بگذریم، شاید باز منم که باید نجاتت دهم.
پس ادامه می‌دهم:
کاسه‌های کوچکِ رنگ پیشِ روت می‌گذارم
رنگ‌های درخشان، رنگ های ناب
زیرا در روزگار تیره‌بختی آنچه به کار می‌آید.
اندکی نظم است،
ذره‌ای زیبایی.



#چسلاو_میلوش
ترجمه: #آنا_مارچینوفسکا و #میلاد_کامیابیان
از کتاب این جا چه می‌کنی، شاعر
( گزیده شعر لهستان در قرن بیستم )
انتشارات خوانه
محمد فروزنده و Reza1991s این را خواندند
غزل، امیرمسعود فدائی و میثم محمدی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
.
پدربزرگ
از باختن نمی ترسید
پشت میز قمار مُرد
من که جیب هایم از باختن پر است
از قمار می ترسم!
و زندگی
مدام
به بازی اصرار می کند.


#صبا_کاظمیان
پیرمرد
بدون ترس، مردانه مبارزه کرد
با باخت، صد پله عقب رفت.

جوان و میز فرمایشی
با صد باخت، باز نمی باخت

هالوی پشت میز را ناجوانمردانه برد
بغ بغو هالو با هوس قمار دگر

در چهار راه ... دیدن ادامه ›› زندگی، بیراهه به سمت خانه هست

این رمز قمار بود
..
..
قمار عاشق و برد !
ندارد از سینگل ها بپرس

کس از بچه پولدارها دستی!
نبرد از سینگلستان پرس

جوانی بدنسازی و پیریها بی پولی است

شب دورهمی و تا ظهر خمار می

سفره ای از فرط قمار نان نداشت!

سفره ها از فرط نان ایمان،نان نداشت!
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد با نگاهی حیله‌گر با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمدند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان

سیاهی گفت اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت‌بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران
پس از باران ... دیدن ادامه ›› جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد

بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نبینم وای این شاخک چه بی‌جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلّط گشت بر صحرا

زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می‌کرد غار تیره با خمیازهٔ جاوید

گروه تشنگان در پچ‌پچ افتادند: دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول‌آسا
غریو از تشنگان برخاست: باران است هی باران
پس از هرگز خدا را شکر چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران

به زیر ناودان‌ها تشنگان با چهره‌های مات
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی‌قراری را
تحمل کن پدر باید تحمل کرد، می‌دانم
تحمل می‌کنم این حسرت و چشم‌انتظاری را

ولی باران نیامد، پس چرا باران نمی‌آید؟
نمی‌دانم ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم
ببار ای ابر بارانی ببار ای ابر بارانی
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم

شما را، ای گروه تشنگان سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز با فریاد غول‌آسا
ولی باران نیامد، پس چرا باران نمی‌آید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا

گروه تشنگان در پچ‌پچ افتادند: آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

#مهدی_اخوان_ثالث
سترون
(چهارپاره‌ای از دفتر زمستان)
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ما می میریم
تا شاعران بیمار شعر بگویند
« ما می میریم » بازی قشنگی است
وقتی مادر پوتین افسر جوان را لیس می زند
و روزنامه ها هِی عکس پدر را می نویسند
کنار آدم های مهّم
هر شب هزار بار عروس می شود
و خواهرم هزار بار جیغ می زند.
هزار بار بازی قشنگی است
« کارگران ساعت یازده احساساتی می شوند روبروی تلویزیون »
فردا همه به خیابان ها
می
ریز
ریز ... دیدن ادامه ›› می کنند پارچه های رنگی را
آواز می خوانند
می رقصند
و البته شعار می دهند
ما می میریم
تا عکاس « تایمز » جایزه بگیرد.



" #الیاس_علوی "
از کتاب من گرگ خیالبافی هستم
نشر نیماژ
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


کار ملک از نابسامانی ز میزان درگذشت
سر بنه تقدیر را اکنون که آب از سر گذشت

درگذشت ایام راحت درگذر زین خاکدان
درگذر زین خاکدان کایّام راحت درگذشت

کار با جمعی دغل‌بازان افسونگر فتاد
تا چه بر ما زین دغل‌بازان افسونگر گذشت

یک نفس بی‌رنج و یک دم بی‌تعب بر ما نرفت
محنتی از در رسید ... دیدن ادامه ›› ار زحمتی از در گذشت

مشتی از نودولتان سفله را بر دست ملک
هم نهیق از باختر هم نعره از خاور گذشت

هر طرف بانگ علالا زین سگان تیزچنگ
در شکار طعمه‌ای از مسکن و معبر گذشت

از تر و خشک آنچه ما را بود آثاری نماند
هر چه بود الا که کام خشک و چشم تر گذشت

هیچ دعوی جز به باطل نگذرد از هیچ سوی
گر چه هر سو دعوی حق از فلک هم برگذشت

سینه مالامال نفرین و دهان لبریز شکر
شکر هر ذلّت که بر ما ز آن ستم‌گستر گذشت

بگذرد بر مردم آزاده از خوش‌باوری
زین خداناباوران ظلمی که از باور گذشت

دام مکر از هر کران بند فریب از هر کنار
دست ما بربست و هر تارش ز پای و پر گذشت

هر طرف از حیله‌بازی منکِر خیر و صلاح
خلق را با دعوی معروف صد منکَر گذشت

کافرم گر این مذلّتها که بر ما بگذرد
از جفای ظالمی بر مسلم و کافر گذشت

ما اسیر بت‌پرستیهای خویشیم ای دریغ
در چنین عصری که هم بت رفت و هم بتگر گذشت

جای خون در رگ فساد بندگی داریم ما
خون فاسد را علاج از فصد و از نشتر گذشت

طاعت مخلوق را عصیان خالق در پی است
گر بدین عصیان ستم نگذشت بر کس ور گذشت

کیفر آدم‌پرستی رنج حیوان ماندن است
بنگر آن خر را که بر وی رنج این کیفر گذشت

لیک ای آوخ که داغ بندگی بر جان ماست
نگذرد داغی که بر جان خورد و از پیکر گذشت

آن همه ابرام در توحید حق اسلام را
وان مرارتها که از هر بت به پیغمبر گذشت

هیج دانی سرّ تعلیم الهی در چه بود
با چنان تأکید و تنبیهی که از حد درگذشت

تا نگردد بنده‌ی حق بنده‌ی هر ظالمی
تا مکرر نگذرد آنها کز این منظر گذشت

دیگران را سر به فخر از اختر و ما را به ننگ
ناله‌ی امّن یجیب المضطر از اختر گذشت

عبرت صد دفتر است آن ظلمها کز هر طرف
هم ز دارا هم ز اسکندر بر این کشور گذشت

ترسم آخر نگذرد از طالع ما حکم نحس
سرنوشت ما توان خواند از کتاب سرگذشت

کاش ظاهر گردد آن داور که در اظهار او
عمر ما در انتظار وعده‌ی داور گذشت

و آید آن روزی که این گلبانگ عزت بشنویم
کانچه بر ما زین ستمکاران گذشت آخر گذشت

ورنه تا این خرسوارانند بر اسب مراد
خرم آن کس کاندر این مرتع خر آمد خر گذشت


#امیری_فیروزکوهی

بخوان آنچه را دیده‌ای بر جبینم
عزادارِ غم‌های این سرزمینم

عزادارِ صبح و درخت و سبویم
هماغوشِ ایرانِ اندوهگینم

بر این خاکِ پاکِ اهورایی آیا
چه رفته‌ست دیری؟ که من این‌چنینم

نخواندم طربنامهٔ هیچ برگی
سرودم خزان را به صوتِ حزینم

نجُستم در این گوشه‌ها هیچ گنجی
چرا مار ... دیدن ادامه ›› سر بر زد از آستینم؟

دریغا دریغاست وردِ زبانم
کجا رفت امیدِ شور آفرینم؟

کجا رفت پیغمبرِ بی‌شکستم؟
چرا سوخت الهامِ روح‌الامینم؟

چرا غصّه می‌جوشد از کهنه‌خاکم؟
چرا مرگ می‌بارد از کهنه‌دینم؟

"مجویید در من ز شادی نشانه"
که غم می‌چکد از بهشتِ برینم

رفیقانِ من! ای که موعودتان حق!
مرا واگذارید، من بی‌یقینم!


#جویا_معروفی
من هم یکی از شمایم

من هم یکی از شمایم
ای چشم‌های دگرگون
ای کاسه‌های پر از خون
ای رنگ‌و‌روهای رفته
ای پلک‌های سحرخیز امّا به اکراه
با آرزوی بلندی به بالای یک خواب کوتاه
دیده بسی از افق سر زدن‌ها ولی نابه‌دلخواه

من هم یکی از شمایم
ای سرنشین‌های مانند من ایستاده ... دیدن ادامه ››
اینجا اگر آمده در شمار سواران
در هر چه و هر کجا بوده اغلب پیاده
با چهره‌هایی که گویی
هر یک عزیزی همین لحظه از دست داده

من هم یکی از شمایم
ای هم‌قطاران در هم فشرده
چون دوستان قدیمی
گردن به گردن در آغوش هم دست برده
بی‌ آن‌که باشیم با هم صمیمی

من هم یکی از شمایم
ای زندگی‌های آکنده از ناگزیری
ای داستان‌های از واقعی واقعی‌تر
ای شخصیت‌های در اوج باورپذیری
مانند بازیگرانی فرورفته در نقش چون عکس در
قاب
یا مرده در خواب
در پردهٔ آخر یک نمایش به نامِ در اعماق مرداب

من هم یکی از شمایم
ای ذرّه‌های پراکندهٔ آزمایش
در گردشی بی‌سرانجام در یک محیط اسیدی
سرگیجه‌ها دیده از پرسه در چرخه‌‌ای بی‌گشایش
چون حرکت ناخودآگاه انگشت‌هاتان
هنگام گرداندن جاکلیدی
آری چنینم
این‌سوی و آن‌سوی می‌جنبم اما
هر روز در ظرف خود بیشتر ته‌نشینم

من هم یکی از شمایم یکی از شما، ها یکی از شماها
یک‌چند اگر دست و پایی زدم اینک آرام
چون نعش واداده‌ای روی آبم
نه می‌درنگم
نه می‌شتابم
در ایستگاهی که انبوه تن‌ها تنم را به بیرون براند
پا می‌گذارم به پایین
تا در هر آنجا که شد، گم کنم گور خود را
یا گور خود را بیابم

ای چشم‌های دگرگون
ای کاسه‌های پر از خون
ای پلک‌های ورم‌کرده خسته
ای چهره‌های فروبسته در هم شکسته
با وضعتان بیش و کم آشنایم
من هم یکی از شمایم


#وحید_عیدگاه_طرقبه‌ای
ونداد و الهام طاهرعربی این را خواندند
میثم محمدی، مریم زارعی و غزل این را دوست دارند
تا وقتی یه همچین چیزی وجود داره:

دل، در گرو چند هنر داشتم، این شد …
ای بی سپران ! من که سپر داشتم این شد!

رودی که به سد خورد، ز اندوه ورم کرد …
یعنی عطش سیر و سفر داشتم این شد !

خاکستر گردو بُن ِ پیری به چناری
می‌گفت که بسیار ... دیدن ادامه ›› ثمر داشتم این شد!

با خاک ِ سیه، جمجمه ی خالی جمشید
می‌گفت، ز افلاک خبر داشتم این شد

نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست…
نالید که من بار ِ شکر داشتم این شد!

از : حسین جنتی

آدمیزاده چرا باید یه همچون چیزی رو بخونه آخه؟!
تازه این از قوی‌های حسین نیست!!
۱۰ دی ۱۴۰۲
امیرمسعود فدائی
تا وقتی یه همچین چیزی وجود داره: دل، در گرو چند هنر داشتم، این شد … ای بی سپران ! من که سپر داشتم این شد! رودی که به سد خورد، ز اندوه ورم کرد … یعنی عطش سیر و سفر داشتم این شد ! خاکستر ...
من هم شعر موزون رو ترجیح می‌دم
ولی شعری که نوشتم رو هم خوندم و دوستش داشتم
۱۰ دی ۱۴۰۲
یا مثلا این چند شعر کوتاه رو هم دوست داشتم 👇👇👇


١
از معاشرت سنگ‌ها می‌آیم
و دلم شکسته‌تر،
از پوست یک گردوست

٢
آی درناها، کجا؟
من هم مهاجرم
از اندوهی به اندوهی

٣
مثل ... دیدن ادامه ›› زهرِ نیش
در دهان ماری مرده‌
به دست مرگ اسراف می‌شویم

۴
نفرین به هر که نانش را
در شب فرو برده
و خورده‌ست

۵
عمرم به انزوا گذشت
در کشوری
که یک اتاق بیشتر نداشت

#علیرضا_طالبی_پور
۱۰ دی ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برایم بخوان محمّد
می‌خواهم برگردم
از دره سرازیر شوم
روبه‌رویم مزرعه گندم باشد
درختان زردآلو
وگل‌های خشخاش
پیرمرد قرآن بخواند
پیرزن چراغ را از ایوان به اتاق بیاورد
و ما خیره به شعله آرام بخندیم
- بس کن
این قصه کسی را به خواب هم نمی‌برد
باید جایی تفنگی سرفه ... دیدن ادامه ›› کند
پایی پژمرده شود
و ما شبانه بگریزیم
از برغص تا قندهار
از کراچی تا مشهد

برایم بخوان محمد
تا از یاد نبرم
محله‌ی فقیرمان را
که من از بردن نامش شرم داشتم
"ده متری ساختمان"
ده متری افغانی‌ها
کولی‌ها
بلوچ‌ها
قرض
غم
نامه‌ی تردد
اردوگاه
همه‌ی آنها در محله‌ی ما می لولیدند

- هی افغانی
حواست کجاست؟
این را کودکی گفت
که تازه زبان باز کرده بود
چشمان معصوم عجیبی داشت
ومن ترسیدم
از گلشهر تا ورامین ترسیدم
و کودکان به لهجه‌ام می‌خندیدند

به آینه نگاه کردم
به چشمان بادامی‌ام
که مرا از صف نان بیرون می‌کرد
و فاصله‌ام میان خانه تا مرز بود
چون یهودی که نامش
فاصله‌ی میان اردوگاه تا مرگ بود

"بهار و یار و قلب بی‌قرارم "
آری بلند بخوان
تا محبوبم از پشت سیم ها و ستون‌ها بشنود
ما در همان کوچه‌های تنگ عاشق شدیم
آرام قدم زدیم
آرام خندیدیم
و آرام گم شدیم

محمد
گاهی فکر می‌کنم این خیابان‌ها را
نمی‌شناسم
این کوچه‌ها را برای اولین بار دیده‌ام
و درختان مرا به یکدیگر نشان می‌دهند

شب‌ها
پیش از خواب
پرنده‌ی ناشناسی به کلکینم می‌کوبد
به تکرار صدایش گوش دادم
به آوازی محزون می‌گوید
بیگانه ... بیگانه ...

می‌خواهم خودم را پیدا کنم
تو را پیدا کنم از میان گور دسته‌جمعی
محبوبم را از لای دیوارهای آوارگی
زنی از ایوان صدایم بزند
و من با تمام پاهایم بدوم


#الیاس_علوی

۱۸ دسامبر
روز جهانی مهاجرت
در تلگرام یا اینستا شما پیج و کانال ندارید؟
۰۷ دی ۱۴۰۲
مهدی پورجمالی
در تلگرام یا اینستا شما پیج و کانال ندارید؟
خیر کانالی ندارم
۰۸ دی ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!
وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!
گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد...
در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!
کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،
دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!
شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست...
خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!
چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،
به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!
بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟
در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟!


#حسین_جنتی
منم که راه‌روی ردپای خیامم
که بی‌خبر ز در و محشر و سرانجامم

جهان شبی تار و کوزه‌ای چراغِ من است
چنین حریفِ شبی این‌چنین سیه‌فامم

شرابِ خُلَّر می‌نوشم و نمی‌دانم
که بعدِ مرگ چه خواهند ریخت در جامم

به خویش، زحمتِ پرهیختن ... دیدن ادامه ›› نخواهم داد
اگر که معلومم نیست، چیست فرجامم

اگر کویر و دری بود و داوری هم بود
نخست، من می‌پرسم زِ بحرِ ابهامم

در «این دقیقه» پیِ کامِ خویش می‌گیرم
که «آن دقیقه» به جز پنبه نیست در کامم

به قولِ نسیه و ناپخته‌ی یکی مفتی
اگر ز منفعتِ نقد بگذرم، خامم!

به من یکایک ذراتِ دهر می‌گویند
ز من نمی‌ماند غیرِ کوزه و نامم!

#فریبرز_رضانواز
۰۸ دی ۱۴۰۲
شعر از خودم نیست ولی جای گفتن داره:

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی ... دیدن ادامه ›› هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود
کاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

دنیا جای دل بستن نیست
همه یک روز میرویم خودش داره
میگه که همه چیز زود گذره
یه لحظه خوشحالی ، یه لحظه ناراحتی
یه لحظه همه چیز داری ، یه لحظه هیچ چیز نداری
برای خدا زندگی کن تا آرامش وارد زندگیت بشه
نیاز نیست بعد مرگ ببینی خبری هست یا نه
همین علی بن موسی الرضا را نگاه کنی می بینی که همه چیز هست
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فصلی گذشت و پوست نبستند داغ ها
ما هر چه کاشتیم ربودند زاغ ها

دیگر به کوچه نور نمی ریخت خانه ای
دیگر به ماه طعنه نمی زد چراغ ها

شعری برای زمزمه کردن نمانده است
بوی کلاغ می وزد از سمت باغ ها

دیروز حرف ها همگی شاعرانه بود
امروز، حرف روز، کلامِ کلاغ ها

این حال و روز ماست، سراغ غزل نگیر
ما خود نشسته ایم به سوگ چراغ ها

حتی به دست دادنشان اعنماد نیست
امروز بوی فاتحه دارد سراغ ها



« مهدی فرجی »
از کتاب آن روزها گفتم
سپهر عزیز در کنار خواندن نقد و بررسی تئاترها در سایت تیوال یکی از اصلی ترین جذابیت ها برای من اشعاری هست که شما گَه گاهی از شعرا بازتاب می دهی و امیدوارم بیش باد چرا که فقدان و انزوای این هنر محسوس است
همچنین علاقه مندم به شرط زمان و مکان! مناسب با شما در شب های شعر طهران حضور پیدا کنم
۰۵ آذر ۱۴۰۲
سالار ناجی
سپهر عزیز در کنار خواندن نقد و بررسی تئاترها در سایت تیوال یکی از اصلی ترین جذابیت ها برای من اشعاری هست که شما گَه گاهی از شعرا بازتاب می دهی و امیدوارم بیش باد چرا که فقدان و انزوای این هنر ...
ممنون جناب ناجی عزیز
اتفاقا امروز سعی می‌کنم خودم رو برسونم به جلسه شب‌های شعر تهران
خوشحال می‌شم ببینم‌تون
۰۵ آذر ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

از نو رسیده یونجه به باغ الاغ ها
تحریک شد دوباره بزاق الاغ ها

هرجا دوباره بحث همین اتفاق هاست
اخبار دست اول و داغ الاغ ها

یک عده مثل خرمگس از صبح تا غروب
هی می شوند موی دماغ الاغ ها

کافی است تا که بوی خر مرده بشنوند
صف می کشند پشت اتاق الاغ ها

خرها ... دیدن ادامه ›› همان خرند به قول شما فقط
تغییر کرده زین و یراق الاغ ها

هرگز خری عقیم نبوده از آن نظر
هرگز نبوده کور اجاق الاغ ها

وقتی چراغ رابطه تاریک بوده است
روشن نبوده نیز چراغ الاغ ها

تنها حساب خرتوخری را نکرده بود
قانون ازدواج و طلاق الاغ ها

من فکر می کنم که همه فکر می کنند
گاهی به پای لاغر و ساق الاغ ها

جمعی به فکر نظم نوین جهانی اند
با دسته بیل و چوب و چماق الاغ ها

شاید دوباره زحمت بار زمین ما
افتاده روی دوش الاغ الاغ ها

گویی صدای عرعر تازه شنیده است
دنیا دوباره رفته سراغ الاغ ها



#رحیم_رسولی
پاپیچِ سر به رفتنِ تا بوده‌ایم ما
بیراهه‌ای بگو که نپیموده‌ایم ما

بیغوله‌ای بگو که در ایوانِ عزلتش
ویران‌تر از هوار نیاسوده‌ایم ما

هر جا که زخم خاست، به چاکش قبا شدیم
بر وسعِ پاره‌پوره‌اش افزوده‌ایم ما

از عهد بوق، هم‌دمِ هستیم و نیستیم
تا استخوان به نیستن آلوده‌ایم ما

القصّه! هیچ، هستنِ ما را دلالت است
بیهودگان هستی بیهوده‌ایم ما


#فاطمه_مولانا
این نیز برای نسیان پیش رو:

من سعی کردم تا بدین ساعت که من باشم
سرو سخنگوی همین خاک کهن باشم

من جهد کردم آبروی واژگان باشم
آیینهٔ واقع‌نمایی بهرتان باشم

هرگز نشد شعرم تباه واژه‌دزدی‌ها
نامم نشد آلودهٔ دفتربه‌مزدی‌ها

نان از چه خوردم؟ در شباب از زور بازویم
حال از چه؟ پرسش می‌توان کرد ... دیدن ادامه ›› از هنرجویم

البته خون خوردم به جای نان و جان کندم
من بارها مردم برای نان و جان کندم

چندین کتاب از من به بازار آمد اما کو؟
غیر از زیان و زجر و تشویر و هزار آهو

من نغمه‌پرداز غیور مردمم بودم
اما چه باید گفت الا اینکه فرسودم

با اینکه دیگر نای شوریدن نماند از من
حتی توان واژه جوریدن نماند از من

با اینکه می‌دانم به‌زودی رفتنی هستم
از این جهان گند دودی رفتنی هستم

اما سخن می‌ماند از من از شما هرگز
هرکس سخن می‌راند از من از شما هرگز
هر نوجوانی درس والا و دل‌انگیزِ
حب وطن می‌خواند از من از شما هرگز
از شعرهای تلخ من شاید دل تنگی
از خود غمی بنشاند اما از شما هرگز
بعد از وفات من که نزدیک است هر شاعر
از من کمی می‌داند اما از شما هرگز؛
چون من صدای آشنای مردمم بودم
هرلحظه هر ساعت صدای مردمم بودم

اما شما چه؟ فکر می‌کردید می‌دانید
چیزی که مردم در پی آن بوده‌اند آنید

اما شما؟ به بیش از این گفتن نمی‌ارزید
زیرا به ما دردا که جز نفرت نمی‌ورزید

رجعت کنیم از این جماعت سوی خود آری
می‌گفتم از خود این جنون در خطر؛ باری

من خسته‌ام دیگر توان بیش ماندن نیست
با من بر این بیغوله جان بیش ماندن نیست:
(بیغوله ایران نیست؛ دور از ماست گستاخی
مهد دلیران نیست؛ دور از ماست گستاخی)

بیغوله دنیایی است یاغی‌سوز و یاغی‌کش
بیغوله یک جایی است یاغی‌سوز و یاغی‌کش

آهنگ ماندن نیست با من در چنین جایی
میلی به خواندن نیست با من در چنین جایی


من می‌روم از این مبال پوچ سرگردان
اما شما ای شیرزن‌ها وی جوانمردان!

بعد از من از عشق و امید و نور بنویسید!
از صبح بعد این شب دیجور بنویسید!

گاهی دوای دردی و نور شبی باشید!
حتی اگر شد، لوح مشق مکتبی باشید!

با دیگران با مهربانی روبه‌رو گردید؛
چون شیرزن هستید؛ ایراکه جوانمردید!

هرگز قلم را در کف نااهل مسپارید!
مشکل به دست آوردیده‌اش؛ سهل مسپارید!

گاهی که با هم گوشه‌ای سرگرم گفتارید؛
از من که دیگر نیستم، با مهر یاد آرید!

در محضر شاهان گمراهان نبینمْتان!
در گعدهٔ کفتارروباهان نبینمْتان!

فردا که دنیا از ستیز و جهل شد آزاد؛
یادی کنید از من جهان و خانه‌تان آباد!

دنیا ستم‌ها کرد با این روح سرگردان
بدرود! ای شیراوژنان‌زن‌ها‌! جوانمردان!

من می‌روم از این جهان با خاطری ناشاد
ای دوستان ای دشمنان غم‌هایتان برباد!

من می‌روم از این جهان با جان غم‌فرسود
ای دوستان و دشمنان! ای همگنان! بدرود!

( صدها سلام از من به تو ای لذت نسیان
آغوش خود را باز کن ای نقطهٔ پایان)


#علی_اکبر_یاغی_تبار