غمگینم
مانند شبی تاریک در سرزمینی غریب
که هیچ آسمانی تو را نمی بارد
هیچ پنجره ای به انتظارت باز نمی شود
هیچ ماشینی برای رساندنت نمی ایستد
و هیچ دری به رویت گشوده نمی شود
و تو تا انتهای صبح
همه ی شهر را قدم میزنی
اما
هیچ خیابانی هیچ خاطره از تو به یادت نمی آورد
غمگینم
همچون پناهنده ای خسته
در اردوگاهی آتش گرفته در انتهای
... دیدن ادامه ››
انتهای انتهای یونان
بی وطن
بی شناسنامه
بی پاسپورت
منتظر ایستاده در کنار باند پناهجویان سوری
که گونه ات را بشکنند
که پرت کنند روی زباله انبوه
که محکم بکوبند زیر سینه ات با پوتین
که نشانت بدهند تو نیستی
هیچ چیز نیستی
و از حکمرانانت متنفرند
غمگینم
مانند یک مشت لغت بیرون افتاده از کتاب
که در هیچ متنی نمی نشیند
که هیچ معنی ای برای هیچ کس ندارد
که هیچ چیز را
برای هیچ کس تداعی نمی کند.....