غمگینم
مانند بارانی که در ابر تکان می خورد
و نمی بارد
غمگینم
مانند بادی که نمی وزد
برفی که سفید نمی کند
موجی که بلند نمی شود
غمگینم مانند
چرخی پنجر شده ی پاره
افتاده کنار اخرین جاده ی شهر
با یک دنیا خاطره رفتن
با یک عالم ماندن
غمگینم
مانند مسافری کوچک
در
... دیدن ادامه ››
سرزمینی بزرگ
که به هر سویش که می نگری
هیچ کوچه ای آشنایت نیست
غمگینم مانند تنها ترین هم کلاسی نشسته در عکس
ردیف اول کلاس چهارم الف
کنار وحدانی
الله یاری
مداحی
کنار اسماعیل شعاعی
تنهاترین همکلاسیم که سالهاست ساکت است
و تکیه داده است بر درختی کوچک در قبرستان رشت
و بوی مرگ و گلاب پنج شنبه ها
از سر کولش بالا می رود
و ریشه های یک رز وحشی
جمجمعه اش را سوراخ کرده است
غمگینم
مانند ساعتی بی باطری
که سال هاست عقربه هایش
هیچ زمانی را
به هیچ کسی نشان نداده است
غمگینم
مانند شصت
مانند هفتاد
مانند هشتاد
مانند همین چهل و چند سالگی لعنتی
که خسته افتاده ام در غریب ترین جای جهان
و دلم
نماندن می خواهد