شب های تفلیس: یک
افتاده بودم روی زمین. نصف سرم بریده شده خوابیده بود به پهلو کنارم و نصف دیگر سرم، قطره قطره داشت تمام می شد. رنگم پریده بود یک جای دور. خیلی دور، انقدر دور که دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود. سه شنبه خیس دوباره رفته بود پیش موری و داشت فلسفه میبافت. رج به رج می بافت و بالا می رفت. اینکه جهان پست است و بی بنیاد. اینکه هیچ چیز جهان به هیچ چیز دیگرش ربط ندارد. اینکه تمام منطق بشر بر فلسفه دو به دویی استوار است و روزی اگر این هم زیر سوال برود هیچ چیز برای جهان باقی نخواهد ماند. موری که اینها را می بافت شال گردنم تمام شد. آن را برداشتم و در گرمای شرجی 37 درجه تفلیس، انداختم دور گردنم. حالا کره زمین وصل شده بود به سرم و کج شده بود در فضایی که باید دور خورشید می چرخید. از ماه که نگاه میکردی منظره ای خنده دار میدیدی. دوتا پا که از یک کره گرد شکل سبز رنگ زده است بیرون و دارد در خالی آسمان تلو تلو می خورد. جهان روی سرم سنگینی می کرد و روی گردنم فشار می اورد.طعم گیلاس که دورن بشقاب به ترتیبی خاص چیده شده بود، پیچید درون هیج جای مشامم و ناخوداگاه گفتم :چه توت شیرینی! شال قشنگ اندازه گردنم شده بود. صدای تار از اولین پنجره اتاق می رفت تا سرپایینی شات براشویلی، بعد، یک مقدار از عطر تن تو را بر میداشت و از پنجره روبروی من، می انداخت روی صورتم که اصلا رد پایی از عرق روی پیشانی اش نبود! اصلا تب نداشتم و با اینکه تب نداشتم و با اینکه همه ی خونم ریخته بود تقریبا پایین، داغ ترین روز تابستان درون سرم کز کز میکرد.
در قفس خیال تو
تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو
پر بکشم به سوی تو
تار با صدای حزن انگیز همایون می رفت تا صورت استخوانی سحر دولتشاهی
... دیدن ادامه ››
و خالی مغرم را طی می کرد و می امد کنار هیچ چیز می نشست رو برویم .
بر دو جهان نمی دهم
یک سر تار موی تو
من نگاهش می کردم. او بی انکه نگاهم کند ادامه میداد.
مستی هر نگاه تو
به ز شراب و جان می
کی به سرم برون شود
یک نفس آرزوی تو
همه ی اتاق پر شده بود از مه غلیظی که از سال ها پیش نشسته بود روی دیوار. لم داده بودم رو میز و قطره قطره شراب قرمز خشک ساپراوی، از روزنه های هزار توی چون پنبه می گذشت و دانه دانه می افتاد روی میز. زمین کف اشپزخانه جوری قرار گرفته بود روی چهار پایه میز نهار خوری که انگار یه کم میز را جابه جاکنم خانه ام آوار خواهد شد. آرام از روی میز نهارخوری نگاهم را برداشتم. زمین با سرم تکان خورد و افتاد یک گوشه.
در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو
های می کشد همایون . هی می کشد همایون
پر بکشم به سوی تو
تمام می شود،تمام می شوم،تمام می شویم.
ساعت حدود همان ها بود و انگار دیگر داشت تمام می شد. عقربه ها چسپیده بودند روی دیوار و یکی یکی آب می شدند. صورتم رنگش پریده بود. پریده بود آن بالاها و داشت می رفت از پنجره بیرون. دنبال صدای تار، دنبال همایون که رفته بود تا می خواهم زنده بمانم، دنبال صورت استخوانی سحر دولتشاهی که میگفتند عاشق همایون شده است در اولین اجرای سی مرغ ! دنبال گرمای شرجی شاتبراشویلی، دنبال فنس های روبرو که یک کوه را از یک بطری شراب جدا می کرد. رفتم تا آن ناکجا آباد دور. رنگ صورتم تمام شده بود. شال گردن موری دور گردنم بود. هوای شرجی خیابان روبرو قاطی شده بود با صدای همایون و باد کولری که می خورد روی سینوس هایم و یک مشت درد را برمیداشت می برد تا زیر پیشانی ام.......
سعدی چو جورش میبری
نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من می روم؟
او می کشد قلاب را
بطری شراب روی میز جان می دهد. شال گردن باز می شود.می خواهم زنده بمانم تمام می شود...