رفتم لژ طبقه بالای سینما و نشستم. فیلم، همونی بود که از وقتی بچه بودم، چندین بار دیده بودمش و همیشه دوستش داشتم. شروع کردم به تماشای آدمهای روی پرده و کم کم فیلم منو به خودش جذب کرد. بعد این احساس رو پیدا کردم که چطور به فکر کشتن خودت افتادی؟ کارت احمقانه نبود؟
به اون همه آدم توی فیلم نگاه کن اونا واقعا خنده دارن...
چی میشه اگه بدترین حالت اتفاق بیفته؟ اگه هیچ خدایی وجود نداشته باشه وتو فقط یه بار شانس زندگی داشته باشی؟
نمیخوای یه سری چیزا رو تجربه کنی؟ چه مرگته؟! همه چیز که بد و ناراحت کننده نیست.
با خودم فکر کردم باید از تباه کردن زندگیم دست بکشم. و بی خیال جواب هایی بشم که هیچ وقت بهشون نمی رسم، و تا آخرین لحظه از عمرم لذت ببرم.و بعد از مرگ دیگه مهم نیست. شاید یه چیزی باشه، هیچ کسی واقعا نمیدونه. می دونم که "شاید" نازکتر از اونیه که بخوای زندگیتو ازش آویزون کنی، ولی بهترین چیزیه که داریم.
بعدش راحت توی صندلیم لم دادم و شروع کردم از خودم لذت بردن...
هانا و خواهرانش - وودی آلن